تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

خواب

به واسطه کارم یه هفته ای می ام خرم آباد، از اول هفته من خرم آبادم علیرضا هم امروز رفت تهران..

امشب  سوپرمون داشتیم همون ابرماه، با حدیث رسپشن هتل رفتم شام و بعدش رفتیم بام خرم آباد به علی این تیکه آخرو نگفتم که مبادا ناراحت بشه..

دیشب که با آرمین رفتم شام صداش غم داشت.. با آرمین راجع به حساسیت های علی حرف زدم و اونم حرف زد؛ نمی گم می خواستم توجیه بشم که هر حرفی رو به علی نگم اما تو دلم یه برداشت هایی داشتم.. این بماند

امروز حسابی کار کردم و حسابی خسته بودم اونقد که حتی نتونتسم ناهارم رو بخورم. رسیدم هتل و خوابیدم، توی خواب دیدم که با علی حرفم می شه و اون اونقدر منو می زنه که از دماغ و دهنم خون میاد.. من فرار می کنم که برم اما نمی زاره . می یام بیرون که ماشیینو بردارم بازم نمی زاره . در نهایت ماشینو برمی دارم و توی خواب می گم می رم تهران پیش مامان اینا..

صدای موبایلم از خواب منو پروند، علی بود.. سمیه، من توی جاده هستم بدو ماه رو ببین که چقدر بزرگ و زیباست.. بهش گفتم که خواب دیدم. گفت زدن تو خواب یعنی دوست داشتن!!!

بعد از بیدار شدن حسابی گیج و لمس بودم، یاد حرفای دیشب افتادم، حتی کار خلافی نکردم و فقط حرفش زده شد که هر حرفی رو نباید به همسر گفت که این خوابو دیدم.. من نباید چیزی رو از علی مخفی کنم .. خوابم می خواست اینو یادآوری کنه بههم..

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد