تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

علی رضا

پنجشنبه اومدیم تهران و امروز علی برگشت..

اولش قرار بود چهارشنبه خودم بیام  اما اونقد بهونه گرفتم که علی فهمید دوس ندارم تنهایی برم، از ظهر سه شنبه بغض داشتم نه میتونستم از علی دل بکنم نه دوس داشتم تنهایی برم.. راستش گریه هم کردم اما مثلا نفهمید!! آخرش وقتی گفت واستا پنجشنبه با هم میریم انگار دنیا رو بهم دادن، از بغلش جم نمیخوردم.. 

امروزم موقع رفتنش بغض کردم! خسته شدم از این یک بام و دو هوا زندگی کردن.. همدان دلم پیش خونوادمه و تهران دلم پیش علی.. 

بابا

بابا.. موجودی که هیچوقت نمیشناسمش!!

مث اینکه باز شبونه قول یه خوابه بلوک ٦ رو قول به کسی داده و یه یه خوابه زاقارت!!! تو بلوک خودمون طبقه ١١ میخواد بخره!!

راضیه پشت تلفن گریه کرد

مامان

وقتی خیلی تنهایی و مجبوری کارای خونه رو انجام بدی و تاکید میکنم مجبور!!  تنها کسی که هِی یادش میکنی مامانته.. 

اعتراف میکنم  الان تو این چندروزه  که کارای خونه مخصوصا آشپزخونه رو انجام میدم یاد مامان میکنم، اعتراف میکنم گریه میکنم!! الان خیلی بغض دارم .. مامان که کار خونه رو انجام میداد و ما اذیتش میکردیم  میگفت مگه من ختمتکارتونم! (منظورش خدمتکار بود)

کار

امروز شرکت زنگید که یکشنبه تا چهارشنبه آموزشی داری بیا، گفت هتل بگیریم؟ گفتم نه میرم خونه مامانم اینا. 

خدایا کمکم کن، استرس و تپش قلب نگیرم!

مهمونی

دیشب خانم معصومیان مهمونمون بود، سنگ تموم گذاشتیم: باقالی پلو، مرغ، کشک بادمجون، الویه، سالاد، ، هویچ بستنی و و و

١٥٠ تومن واسه خونه جدیدمون دادن.

سلام به همه، نظراتو هول هولکی خوندم و یادم افتاد خیلی وقته نمینویسم!!

خبرا اینکه رفتیم خونه جدیدمون، خیلی دوسش دارم!

امروزم از شرکت زنگیدن گفتن شررع به کار ١٦ خرداده 

خواهم نوشت.

درد و دل

دیشب با علی درد و دل کردم! از یه حرف ساده شروع شد از رابطه امون و خاطره ها و گذشته ... تا رسید به ایمان!

بهش گفتم چند وقته بهش فکر می کنم و خوابشو می بینم و توی کانالش عضوم و عذاب وجدان دارم واسه اینکه خیلی اذیتش کردم! حتی قضیه دکتر زرگر رو بهش گفتم!

گریه هم کردم...

خونه

خونه تقریبا آماده است: سرامیک شد، توالت و حمومم تموم شد، گچکاری تموم، فقط مونده کابینت..

وای خدا این پنجشنبه که دومه، پنجشنبه هفته دیگه اثاث کشی داریم..

تایید نظرات

رسم جدید این بلاگ: تایید نظرات! :)

مصاحبه کاری

مصاحبه کاری روز چهارشنبه 2 عصر این هفته در محل شرکت در تهران!!

توکل بر خدا هر چه پیش آید خوش آید

کار

صبح یکشنبه خانم محمدی زنگید که منو یادته؟ نماینده علمی ب ب لاک! گفتم بله، گفت بیا مصاحبه، کافی شاپ هتل بوعلی، رفتم و باز استرس کار گرفت منو..

مث اینکه از من راضیه، رزومه ام رفت تهران..

وای کار!! اصلا دوست ندارم کار کنم! ای خدا!!

نجوم رصدی


کلاسای نجوم رصدی شروع شد، سعید شنبه به علی زنگید که به سمیه بگین یکشنبه ساعت 4 رصدخونه باشه، رفتم و کلاسها رسما شروع شد: یکشنبه ها 5 عصر

سرامیک خونه و حموم و دستشویی تموم شد، آبگرمکن هم نصب شد.. یکی دو روز دیگه کابینت و گچکاری..

سووشون

سووشون رو که یکشنبه از خانم معصومیان هدیه گرفته بودم الان تموم کردم..

خونه جدید

توی این چند روزه هی می ریم خونه جدید و کارای مختلف انجام می دیم..

موکت ها رو جمع کردیم، سم پاشی کردیم، کابینت های قدیمی رو کندیم، طراحی آشپزخونه رو انجام دادیم!! رنگ کابینت و مدلی که می خوایم رو انتخاب کردیم! سرامیکی که می خوایم بگیریم رو انتخاب کردیم، با دایی مرتضی هماهنگ شدیم و کابینت ساز اومد و دید، لوله کش اومد، مژگان و شوهرش هم اومدن یه نگاه انداختن.. دیروز هم آبگرمکن رو آوردن

همسایه پایینی اومده می گه لوله آب داد خونه ما رو آب برداشته! لوله کش اومد گفت پوسیده!! هم لوله آب هم فاضلاب باید عوض شه! رفتیم بنگاه می گه فروشنده باید درست کنه! قرار شده ما درست کنیم و هزینه اش رو بگیریم

خلاصه درگیر خونه ایم..

7 فروردین

شنبه 7 ام فروردین 6.30 صبح رفتیم دنبال امیر و هانیه، رفتیم کله پاچه زدیم.. وای که حال داد..

من اومدم خونه و ساعت 11 باز رفتم اداره کار تا انگشت بزنم دیدم دستگاه خرابه و روش نوشته 15 فروردین بیاین! واستادم بحث که من سفرم رو به بهم زدم! مث ماست نگاه ات می کنه و پیشیمون میشی که چرا باهاش همکلام می شی!!

اومدم کبابی امیر و واستادم کمکش کردم و علی زنگید گفت بیا دنبالم

یهو دیدم که داداش عباس اینا اومدن!! نگو نرفتن سفر و اومدن همدان.


عیدی های من

علیرضا بهم 100 تومن داد

بابا 50

مامان 5تا کاسه گل سرخی

فاطمه 50

مرضیه نیم تنه

راضیه کاکتوس

صادق هم سررسید و کتابچه ایران و نقشه ایران داد

مامان ایران 15

داش عباس 20

وحید 10

بابا 10

یه هزاری هم دست اول

دایی مرتضی مث پارسال از هر اسکناس نو یکی داد..

به علی رضا هم مامان یه دست زیرپوش و جوراب به رسم هرساله! باباحسین هم یه 10 داد.




عید 95

بالاخره با اصرارهای سپیده و خانواده اش تصمیم گرفتیم خانواده علی رو همراهی کنیم؛ تصمیم شده بود با خانواده عمه مرضی اینا بریم شمال. قرارمون شد حرکت ساعت 6 صبح روز 29 اسفند به همراه بابا و مامان علی و سپیده اینا به سمت تالش.. یه سر رفتیم سوی مقصد بدون اینکه حتی برای صبحونه واستیم.. خدا رو شکر جاده خلوت بود، رشت رو که رد کردیم لحظه شماری برای رسیدن مسیر رو برامون سخت تر کرد، همش منتظر بودم که برسیم تالش، وقتی رسیدیم خوشحال از اینکه رسیدیم گفتن که باید بریم به سمت لیسار یعنی حدود نیم ساعت بعد از تالش! کلافه شده بودم! ساعت شده بود 2 و من مث زمانهایی که عصبی می شم خود خوری می کردم! خلاصه کل خانواده عمه مرضی و داش عباس اینها یکی دو روز زودتر از ما رفته بودن و ما گروه آخر بودیم..

بالاخره رسیدیم استقبال گرمی از ما شد و ناهار قیمه خوردیم و کمی استراحت کردیم.. کلا 27 نفر با 8 تا ماشین بودیم! خدارو شکر جای که داشتیم خیلی بزرگ بود!

شب اول (29 اسنفد)کنار آتیش صندلی بازی کردیم و من دوم شدم! سپیده اول شد.. شام هم ماهی خوردیم! عالی بود

روز اول عید: صبح رفتم دوش گرفتم لباس مناسب پوشیدم و سفره هفت سینی که برده بودیم رو علی چید و متفاوت ترین تحویل سال رو تجربه کردم! اولین سال دور از خونه! واسه ناهار کباب خوردیم و شب تشک بازی و شام هم علی املت درست کرد.

روز دوم: صبحونه عدسی و ناهار جوجه خوردیم . خونه رو تحویل دادیم و رفتیم سمت رشت.. شام قضیه رستوران جهانگیر پیش اومد و بعدش پیس خوری البته ما ساندویچ خوری و چای آلبالو

دایی مرتضی یه جایی درست کرد که سه اتاق بود و تمیز بود و جریانات سولو!

روز سوم بعد از خوردن صبحونه ما از جمع جدا شدیم و برگشتیم به سمت همدان و یه راست اومدیم همدان و رفتیم کبابی امیر کباب خوردیم

بقیه هم موندن تا جمعه برگردن!

جالب اینجا بود که از رشت به سمت همدان من چهار فصل رو دیدم!! رشت بارندگی بود، قزوین هوا آفتابی، گردنه آوج برف می اومد و همدان باد بود!



چهارشنبه سوری

یکشبه صبح رفتیم واسه عیدی خرید کردیم: واسه مامان 50 تومن، همه رو از یه مغازه خریدیم: واسه فاطمه یه بلوز، واسه امیر تی شرت و مسواک، واسه بهار هم یه دست لباس تابسونی خریدیم، واسه خودمم یه تی شرت که کلا شد 49 تومن.. تصمیم گرفتم به مرضی انگشتر نقره ام رو بدم به اضافه یه رژگونه بیژن، به تلافی پارسال که گند زده بودم. به راضیه هم یه پیرهن که از زن عمو واسه خودم خریده بودم دادم.. موند بابا!

یکشنبه بعد ناهار یهو تصمیم گرفتیم بریم تهران، چون علی احتمال می داد دو روز آخر سال بهش مرخصی ندن! درست هم پیش بینی کرده بود و خوب شد رفتیم..

یکشبه ساعت 8 شب رسیدیم، دوشنبه رو با رفتن به هایپرمی و استار گذروندیم و روز سه شنبه من رفتم اپیل و 59 تومن دادم اما سوختم! بعد رفتیم برای بابا کفش کتونی خریدیم که شد 125 تومن و شد نفری 25 تومن. علی هم یه جوراب حوله ای 12 تومنی خرید. صبح سه شنبه همش بین فاز 1 و دو و سه در حرکت بودیم! می خواستم واسه علی پیرهن مردونه بخرم که شد ماهیتابه رژیمی و آبکش! از دست فروش فاز دو هم دوتا تی شرت و دو تا شلوار خرید! منم دوتا شلوار خریدم یکی سبز و یکی زرشکی.. عصر هم واسه چهارشنبه سوری رفتیم زیربلوک من و علی و مرضی و مامان و بابا و امیر. فاطمه به خاطر بهار نیومد، راضیه هم سمت خونواده شوهرش بود.. واستاده بودیم که یهو نارنجک زدن و خورده هاش ریخت روی صورت علی، موهاش و کاپشن و تی شرتی که امروز خریده بودیم سوخت.. حالش گرفته شد و رفتیم بالا. اما من دلم پایین بود که تصمیم گرفتیم با مرضی بیام پایین! هیچکس نیومد و دوتایی به یاد گذشته رفتیم.. یهو ایمان به مرضیه زنگید! صداشو شنیدم و دلم هری ریخت! وای خدا ریختم به هم! گذشته یهو از جلو چشمم رد شد! رفتم تو خاطرات گذشته! بعدش مرضی گفت که اومدن اکباتان! بلوک 18 هستن.. اعتراف می کنم دلم واسش تنگ شده! شنیدن صداش باعث شده بود که این دلتنگی شدید تر بشه! دلم می خواد بشینم ساعتها باهاش حرف بزنم! اما این فقط ...یهو مجید رو دیدم سلام علیک کردم دیدم از دور راضی داره میاد و من گفتم خداحافظ! وای عجب شبی بود! همش توی گذشته و حسابی ریختم بهم اما چه میشد کرد؟

عیدی های من: بابا 50- مامان کاسه آبگوشت خوری گل سرخی البته 5تا! فاطمه یواشکی 50 تومن-مرضیه یه نیم تنه اسپرت، راضیه و صادق یه کاکتوس که اسمشو سایه گذاشتم.

خواهم نوشت

٢٢ اسفند

شنبه ٢٢ اسفند٩٤: بالاخره خونه خریدیم..

همون ١٠٣ متری تو گلزار، کوچه سماوات..

شد ١٧٠ تومن، البته شراکتی

١٥ اردی بهشت هم تحویل

ماجرای خونه

اوضاع روحی م خیلی خرابه! جرات نمی کنم به کسی بگم که بابا اشتباه کردیم! قضیه خونه از اینجا شروع شد:

یه روز رفتیم به دایی اش سر بزنیم! مثل روال دوسال گذشته باز بحث خونه رو پیش کشید و گفت تصیمی ندارین خونه رو بفروشین بیان تو شهر زندگی کنید؟

دوسال بود همچین پیشنهادی می داد اما ما شرایطمون طوری نبود که قبول کنیم! اما این سری لعنتی نمی دونم چی شد که علی بهم گفت و منِ خر هم جواب مثبت دادم!

قرار این شد که ما اول خونه رو بفروشیم و این بود اولین اشتباه ما!

جالبش اینجاس که سه شنبه خونه رو به بنگاه سپردیم، چهارشنبه اومدن دیدن، پنجشنبه ما رفتیم تهران، جمعه برگشیم، جمعه شب معامله شد! و 30 میلیون پیش گرفتیم  :(

همون شب رفتیم خونه دایی اش که ما الوعده وفا! دایی اش متعجب شده بود، مگه می شه خونه ای به این سرعت فروش بره! مهلتی که بهمون داده بود 4 ادری بهشت سال 95 بود اما سه روزه خونه فروش رفته بود که ای کاش نمیرفت!!

در کمال تعجب قدم بعدی شروع شد! دنبال خونه داخل شهر، بزرگتر، شیک تر، برای مشارکت.. قرار بود نصف نصف خونه بخریم، ما بریم توی اون خونه بشینیم و اجاره بدیم به دایی اش، دایی هم گفته بود برای کمک به ما 100-150 تومن از اجاره میزنه..

به دنبال خونه بزرگتر، شیک تر، محله بهتر.. ..اما گشتن ما با گشتن دایی یه فرق بسیار مهم داشت!! ما به دنبال خونه ای مناسب برای زندگی و اون دنبال خونه ای مناسب برای سرمایه گذاری!! ما دنبال خونه ای برای رفتن و نشستن و اون دنبال خونه ای برای سپرده گذاری.... این فرق باعث تفاوت شد...

هرچی ما می دیدیم مناسب برای سرمایه گذاری نبود و هرچی دایی می دید مناسب برای زندگی نبود! از اون جمعه لعنتی که خونه رو فروختیم تا الان خونه ای پیدا نشده که بشه...

استرس گرون شدن خونه، مشکلی که دو سال پیش باعث شد ما الان اینجا باشیم از یه طرف و خریدن خونه قبل عید از یه طرف دیگه فشاری به من و علیرضا آوره که قابل تصور نیست.. اما این روی سکه، دایی نگرانی بابت بعد از عید نداره! خونه ای که پسندیده برای سرمایه گذاری حتی اگه ما باهاش شریک نباشیم  رو خواهد خرید!

این وسط ما موندیم و حوضمون!!

البته چند پیشنهاد ازش دادشیم: که 20 تومن بهمون بده ما بریم یه خونه شش دونگ بخریم و دیگه نگران سه دونگ سه دونگ نباشیم؟ دیشب تو عالم گریه و عصبانیت به علی گفتم مگه اینجا شش دونگمون رو نداشتیم؟ مریض بودیم؟؟

خلاصه مطلب حال نزار منو دیشب علی دید، پا شد تماس گرفت با کسی که خونه رو خریده بود! پیشنهاد داد قراردادو فسخ کنیم اما یارو از خریدش راضی بود و قبول نکرد!!

علی داره داغون میشه اما به روش نمی یاره..

توکل بر خدا

خونه

دیشب از بس گریه کردم! علی پاشد زنگ زد به کسی که خونه رو خریده! گفت ما منصرف شدیم! یارو هم گفت من نه! به گفته علی وقتی جواب منفی رو شنیده دیگه بقیه حرفای یارو رو نفهمیده!

ای خدا جون! اگه بگیم غلط کردیم، اشتباه کردیم، درستش می کنی؟؟

مرضیه

از بس درگیر خونه شدم که خودمم فراموش کردم!

مرضیه امتحانش رو داد و می گفت وسط لیسنینگ صدا قطع شد، اولش فکر کرده بود هندزفری خودشه اما وقتی شلوغ می شه می فهمه که سراسری بوده و به خاطر این مشکل و سروصدا سه تا سوالو از دست داده! اما در مجموع امتحانش خوب بوده..

از خونه نگم بهتره! حال این روزای منو فقط علی رضا درک می کنه و بس.

مرضیه

از بس درگیر خونه ام که یادم رفت بگم که مرضیه شنبه 8م اسفند  امتحان اسپیکینگ رو  داد. خودش می گه خوب بود فقط تاپیک سومش رو کمی گیر کردم.. این شنبه یعنی 15 هم بقیه اش رو داره! شنبه صبح دم اذان بیدار شدم و گفتم واجب تر از این خونه ما، تکلیف مرضیه است. خدایا خودت کمکش کن.ان شا الله امتحان شنبه اش رو هم با موفقیت می ده..

خرید خونه

در به در دنبال خرید خونه ایم.. نمی دونم شراکت خوبه یا نه! اما هنوز که شروع نشده اثراتش دیده می شه! خونه ای که تو دیدی اون نمی پسنده! خونه ای که اون دیده ما نمی پسندیم!!

اما نمی دونم چرا باید منتظر بود تا یکی نیاز فوری به پول داشته باشه و مجبور باشه تا خونه رو زیر قیمت بده بعد ما سریع بپریم بخریمش! حس خوبی نیس! حس گرگ بودن رو می گم!

فروش خونه

قضیه از اونجا شروع شد که چهارشنبه که رفتیم به دایی سر بزنیم پیشنهاد فروش خونه رو داد.. ما هم قبول کردیم و به بنگاه سپردیم.. جمعه خونه فروش رفت.. دنبال خونه ایم..

من پشیمونم،..

بدجنس

بلاگ فاطمه رو خوندم و گریه کردم، به خاطر سوختگی مامان و خواهرشوهرش! به خاطر حماقت خودم! به خاطر بدجنسی خودم

خدایا منو ببخش! چرا اینقدر بدجنس شدم! حتی خجالت میکشم بنویسم که توی این مخ تعطیل من چی می گذره! خدایا قاضی بودن رو ازم بگیر..

دادگر

امروز صب مسیج دادگر رو دریافت کردم.. توی اینستا گرام مسیج داده بود..

نوشته بود که ببخشید اذیتت کردم و شدم گیتاریست ی ا س و دارم می رم امریکا و تو اولین عشقم بودی و دوست دارم اما به عنوان یه دوست نه هیچ چیز دیگه!

راستش قضیه آشنایی من و دادگر میره تو سال 79! چقد زود گذشت...

صندلی لهستانی

دیشب امیر رفته سراغ صندلی لهستانی، یارو دو تاشو فروخته بود! چهارتا 500 داده بود.. بالاخره بی صندلی لهستانی شدیم!

گل

پنجشنبه بعد از پیست اسکی رفتیم پیش امیر که بریم پیش این صندلی لهستانی ها، که ببینه میتونه برامون بخره! یارو نبود و برگشتیم مغازه اش و کباب خوردیم و داشتیم می اومدیم گفت بچه ها این دسته گل رو ببرین، دسته گل رو همکاراش آورده بودن. خیلی خوشگل بود از لیلیوم و آنتریوم و اینا بود..

جمعه شب زنِ بهمنی زنگ زد و دعوت کرد واسه جشن تولد بچه جاری اش دعوتم کرد و گفت ناهار خانه معلم بیا. با علی مشورت کردیم که چقد ببرم و چی بدم که یهو دیدم این دسته گله سالمه! گفتم علی کاش این دسته گله سالم بمونه که بتونم ببرم پاشدم جاشو عوض کردم و آب دادم و گفتم اینو می برم حداقل 50 تومن داده یارو..

صبح شنبه یه سر کلاس گریم رفتم و گل هم تو ماشین بود کمی پلاسیده شده بود که به علی زنگدیم گفتم علی بیا ببین اگه خوب نیس پول بدیم. اومد و با قیچی کمی پلاسیده ها رو درست کرد و گفت خوبه برو.. منم رفتم و گل رو دادم به اونها..

بدجنسیم نه؟

بماند موقع برگشت چقد علاف خانم تسلیمان شدم..