تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

اولین

ادم هیچوقت اولین ها رو فراموش نمیکنه، اولین دوست پسر، اولین عشق، اولین سفر، اولین یواشکی، اولین ساز، اولین رستوران و ...

در مورد ماشین هم همینه، عاشق ماشین بودم، اما بابا ماشین نمی داد و بهانه اصلی اش این بود که گواهینامه ندارید! منم منتظر ١٨ سالگی تا گواهینامه بگیرم.. ١٨ سالم شد اما پول نداشتم!! قرون قرون پولامو جمع میکردم  تا یه مبلغی میشد واسه کلاسای رانندگی یه هزینه ناخواسته میاومد و خرج اون میکردم..بالاخره تو سن ٢٤ سالگی تونستم برم کلاسای رانندگی، از مربی هم شانس نیاوردم و چیزی یاد نگرفتم و مربی دوم و .. روز امتحان عملی  قبول نشدم و های های گریه میکردم نه به خاطر اینکه قبول نشدم به خاطر اینکه پول نداشتم دوباره تمرین کنم! یادم نیس چطور پول جور شد اما برای بار دوم امتحان دادم و تو اردیبهشت ٨٤ بالاخره گواهینامه گرفتم.. بابا بهونه دیگه ای نداشت اما ماشین نمیداد.. یه بار میگفت گواهینامه شرط نیس! باید تجربه هم داشته باشی، یه بار میگفت باید چندباری پیش خودم بشینی تا ببینم رانندگی ات چطوره، یه بار  خدایی نکرده به جایی بزنی کی هزینه اشو میده؟؟ یه بار بیمه نداره و  یه بارم که هیچ بهونه ای پیدا نکرد گفت ماشین خودمه   مال خودمه و  دوست ندارم به کسی! بدم..خلاصه هر بهونه ای تو دنیا بود آورد و ماشین هم نداد.. مامان هم پیروِ  بابا که راست میگه اگه به کسی بزنین دیه اشو کی میده؟؟ اگه بهتون بزنن، اگه.. اگه.. و اگه هایی که هیچوقت اتفاق نیوفتاد..  این شد که من تعهد کردم تا زنده ام  هیچوقت ماشین پراید!!! بابا رو نگیرم!  دوست ندارم وارد جزییات بشم که چه روزایی از کنار ماشینی که ماهها توی پارکینگ یا زیر بلوک خاک میخورد و من با چه بدبختی و بی پولی با مینی بوس و اتوبوس با ساعت ها اتلاف وقت از این سر شهر به اون سرِشهر میرفتم و حرص میخوردم و قول و قرارهایی به خودم میدادم که اِل میکنم و بِل! 

گذشت و گذشت تا پارسال یه پراید یشمی خریدیم، با کلی قسط و بدهی که هنوزم بدهکاریم..  آرزو و رویایی که باید ١٠ سال پیش اتفاق می افتاد.. ١٠ سال زمان کمی نبود که حتی دیگه آرزوی ماشین داشته باشم! اونقد این زمان طولانی بود که عقده های ماشین داری هم فروکش کرد.. یعنی دیگه حس و حالی نمونده بود که به قولهایی که به خودم داده بودم عمل کنم، حتی قولی که سوار پراید! بابا نشم!!

سی ام آذر ٩٤ رو هیچوقت فراموش نمیکنم.. راضیه میخواست بره شهرک غرب واسه آرایشگاه عروسی اش و بابا حال نداشت ببره.. گفت سمیه تو ببر.  در عرض  یک دقیقه همه این ١٦ سال جلوم رژه رفت؛ حتی نمیدونستم بگم آره یا نه! اما وقتی ذوق راضیه رو دیدم قبول کردم و برای اولین بار بالا ماشینشو داد، هرچند خیلی دیر اما  این اولین رو هیچوقت فراموش نمیکنم .. 

خاطره یلدا

الان یاد شب چله خودم افتادم! رفتم توی آرشیو بلاگفا گشتم که بخونم نبود! کثافت حذف کرده بود، اما من نسخه پشتیبانی داشتم!یلدای 91..  بازهم خاطره هایی از جنس ما رسم نداریم! الان که توی خانواده اش هستم می بینم که رسم داشتن! باز هم یاد گذشته و دلخوری و بغض..

بلاگفا

همش منتظرم که بلاگ اسکای امکان انتقال بلاگ رو فراهم کنه که مطالب بلاگفامو انتقال بدم اینجا! اما هیچ خبری نیس!

کم نیست که از مهر 89 توی بلاگفا بنویسی! نوشتن که نه!! زندگی کنی! اما بی وفا بود!

امتحان فرش

چون با گوشی میام نوشتن سخته، وقتی بلاگم رو میخونم میبینم که چقد اتفاق ننوشته جا انداختم مث امتحان عملی فرش! 

دوشنبه ٢٣ آذر امتحان عملی فرش بود، بیدار که شدم دیدم برفی میاد که نگو! محل امتحانم نمی شناختم، از چند روز قبل به علی گفته بودم که منو ببره اونجا رو بشناسم گفته بود روز امتحان! صبح که پا شدم دیدم برفه، کمی غر غر کردم و بنده خدا با این وضع که اداره اش دیر شده بود منو برد محل امتحان که کنار دانشگاه آزاد بود  رو نشون داد، برگشتیم علی رو وسط راه پیاده کردم و باز به سمت محل امتحان رفتم، برفی بود که نگو.. کل اتوبان برف نشسته بود.. خلاصه  ماشینو توی پارکینگ دانشگاه آزاد پارک کردم و وارد محل امتحان شدم و بعد از نیم ساعت تاخیر آقای مرادی رسید! خدا رو شکر کردم که ممتحنمون، مربیمونه. اولش گفت برین توی کلاس کناری و هر کی روی یه دار بشینه، منو دید و گفت تو برو توی اون دار، بعد از بافتن یه رج متوجه شدم که داری که کمترین ایرادو داره به من معرفی کرده، اونجا بود که گفتم خدا همه رفتگانشو بیامرزه، امتحان دار قالی اینطوری بود که یه فرشی که طرح سنتی داره بهم داد و گفت از روی نقشه پیدا کن کدوم رجه و شروع کن یه رج بباف، بیشترین وقتم اینجا گرفته شد، یه ساعت و نیم داشتم یه رج می زدم، دار کوجی داشت و ما هم دار بدون کوجی یاد گرفته بودیم و کمی اذیت شدم، اما بدون کمترین ایرادی یه رج بافتم و پود ضخیمو دادم و رسیدم به پود نازک! مگه فاصله داشت!! نمی شد که نمی شد! صداش کردم و کمی با کوجی ور رفت دید نمی شه رفت یه تکه چوب آورد و با دادن فاصله درست شد! منم داشتم کمکش می کردم که یهو حلقه ام گیر کرد بین نخهای چله! و در نمی اومد! هی من بکش،مگه می شد!! آخرش گفت: خانوما روز امتحان ارادتتون رو به شوهراتون نمی خواد نشون بدین!! روز امتحان آدم بدون زیورآلات می یاد! من :|.. داشت می رفت گفت ببینم بهونه دیگه ای داری؟؟ من باز  :|  خلاصه با موفقیت این مرحله رو پشت سر گذاشتم. مرحله بعدی یه دار خالی داد و گفت برو چله کشی کن، برای 20 تا گره، نشستم و زدم و بعدش گفت حالا کوجی بزار و زنجیره بزن، اونم انجام دادم و ساعت شده بود 1 ظهر، دیگه وقت نشد کرباس بزنیم! خیلی خدا رو شکر کردم چون توی کرباس مشکل داشتم! بعد ازش پرسیدم قبولم گفت ان شاالله.. باز پرسیدم می خوام فرش درجه یک یا گلیم بافی رو ادامه می دم ، گفت من دیگه تدریس نمی کنم ! خیلی اذیت شدم.. منم تشکر کردم و خوشحال به سمت ماشین رفتم.. .وقتی حتی از کنار دانشگاه میگذری یاد خودت و خاطره هات می افتی.. دانشجوها و برف بازیشون و .. خیلی دلم گرفت.. اما اینها با ما فرق داشتن.. نسل دانشگاه ما چه غنی و چه ندار همه یه جور بودیم! نهایت پولداره خونه دانشجویی داشت و ما خوابگاه، الان از تیپ و ماشین و گوشی می شه فهمید یارو چقدر مایه داره.. این عذاب آوره... دلم واسه دوران دانشجویی خودمون تنگ شده!

خلاصه وقتی رسیدم خونه یه باری از روی دوشم برداشته بود! پروژه کلاس فرش که از اسفند 93 رقم خورده بود با امتحان روز 23 آذر 94 تموم شد..

یلدا

خوب من برگشتم همدان! 

اولین روز بی کلاسی!! تا ساعت ١٢ خوابیدم

تعطیلات

تعطیلات رو نرفتیم تهران، هم بی پولی ام، هم اینکه هفته پیش تهران بودیم با گندی که بالا آوردیم.. داداش عباس اینا اومدن همدان. تنها حرفی که در مورد ماشین بابا شد این بود که مبارکه، ایشاله چرخش براتون بچرخه. دیگه اجازه ندادم بیشتر صحبت باز بشه، علی هم می گه منم همینطوری عمل کردم.

شنبه ناهار خونه سپیده اینا دعوت شدیم. ظرفها جمع نشده داداش عباس اینا رفتن.. من ناراحت شدم، گفتم اگه یکی با من همچین کاری بکنه خدایی دلخور می شم! راستش جدیدا حساس شدم! نسبت به زهره و داداش عباس! حالا توی یه پست جدا می نویسم! خلاصه جمع و جور که کردیم خبر دادن پدرشوهر خاله علیرضا فوت شده، مامانش گفت علی میای؟ علی گفت نه، اونا رفتن واسه تسلیت و ما موندیم خونه سپیده اینا و فیلم قصه ها رو واسمون گذاشت و دیدیم. موقع رفتن سپیده گفت شام بیاین، از ناهار خیلی مونده گفتیم اوکی. اومدیم خونه و کمی استراحت و دوباره واسه شام رفتیم اونجا و بعد شام و دیدن جشنواره حافظ اومدیم خونه.

قالیبافی

امتحان کتبی قالی رو جمعه 5 آذرماه دادیم! رسماً همه گند زدیم! توی برگه سوالاتم نوشتم فقط یه عقده ای می تونه همچین سوالاتی طرح کنه... قبل از تعطیلات 28 صفر رفتم فنی و حرفه ای واسه اعتراض که اونجا متوجه شدم قبول شدم! دم مرز با نمره 55. هر چند گفتم من باز اعتراض دارم!

بعد خبر دادن که یکشنبه یعنی امروز بیاین تمرین و فردا امتحان عملیه. امروز رفتیم یادآوری کوجی و چله کشی و سیه بندی و نقشه خونی و .. خدا بخواد از پسِ اینم بربیام..

ماشین

بابا ماشینو به داداش عباس فروخت!! اونم شبونه!! هم شبونه تحویل داد هم شبونه پول گرفت!!! نمی دونم چه فکری داره می کنه! به علی گفتم که خیلی ناراحتم به خاطر اینکه دوست ندارم به آشنا بفروشه، اونم داداش عباس که توی این مدت نشون داده کمی خاله زنک بازی درمیاره! ضمن اینکه ماشین سالمی نبوده و نیست! 13 میلیون فروخت، یه 9 میلیون گرفت، یه میلیون آخر هفته گرفت و سه میلیون هم وسطهای بهمن.

هنوز هیچی نشده حرف و حدیثش در اومده! به قول علی به ما چه!! مگه از من و تو نظر خواستن!!


تهران

سه شنبه اومدیم تهران.. بماند با چه دردسری! با موبایل تایپ کردن سخته.. 

اومدم همدان مینویسم...

لپتاپ نوشت: هی نشونه ها حاکی از این بود که نرین تهران ها! اما بچه بازی من گل کرد و با اصرار من رفتنی شدیم! اولش بارون گرفت،علی گفت زمین ها خیسه و واستیم تا خشک شه! توی این فاصله رفتیم رستوران امیر ناهار بخوریم امیر نبود! گفتم بریم خونه نون و تخم مرغ بخوریم! اومدیم خونه دیدم تخم مرغ نداریم! گفتیم می ریم ساندویچ می خوریم، رفتیم جای همیشگی توی راه دیدم یارو دو بار از کارتم پول کم کرده! برگشتیم و پول رو پس گرفتیم! این همه نشونه رو ندیدیم!!

رفتیم تهران، همه چی خوب بود تا اینکه پنجشنبه قرار شد بریم انقلاب خرید کنیم، ماشینو جلوی در مترو پارک کردیم! وقتی برگشیم دیدیم بردن!! نگو پارک ممنوع بوده و جرثقیل ماشینو برده پارکینگ! رفتیم پارکینگ و گفت وقت اداری تمومه و باید واستین تا شنبه!! حالا علی مرخصیی نداره و همین طوری پنجشنبه رو دوتایی از کار و کلاس جیم زده بودیم! اعصابمون خرد شده خفن!! شبش، رفتیم تاتر ترور تو تاتر شهر که افتضاح بود!! بماند با چه دردسری رفتیم! که دیر رسیدیم! و راضیه 10 دقیقه اولش رو ندید!!

واستادیم تا شنبه با ماشین فاطمه رفتیم خلافی گرفتیم شد 200 تومن!! همه دو برابر شده بود حتی الصاقی ها! با حرص پرداخت کردیم و اومدیم یه 60 تومن هم جرثقیل و .. خرد خرد شد 300 تومن! توی این بی پولی!! حرص داشت منو می کشت!! اما چه می شه کرد! خود کرده را تدبیر نیست!!

خلاصه با دردسر رفتیم فقط به خاطر اصرار من!! که این هفته بریم و هفته بعد نریم!

امروز اومدم کلاس و مربی گفت که یکشنبه تعطیله و برین چهارروز خوش باشین!! باز حرص خوردم که چرا نزاشتم این هفته برم که چهارروز بمونم!!

خلاصه این سری تهران با اعمال شاقه بود

شهلا

امروز با شهلا باز بحثم شد! سرِکار کلاس!!

کاش یه حرفی رو نمیگفتم! اینکه من دیدم چوب آلت رو اشتباه زدی اما نگفتم! 

بچه است و بچه بازی در میاره! خسته ام کرده! ای خدا کلاس زودتر تموم شه!

امتحان

امروز امتحان فنی و حرفه ای قالی داشتم . با طیبه رفتم و بچه ها رو دیدم و دلم باز شد..

امتحانو گند دادم! یعنی سوالا افتضاح بود. بعد جلسه دیدم همه گند زدن و اعتراض نوشتیم و اومدیم خونه!

علی از اکباتان یه فانوس و منقل خریده.


فنی حرفه ای!!

تصمیم گرفتم دیگه کلاس فنی حرفه ای نرم! به خاطر نظافت!! هر روز بعد از کلاس چندنفر میشن مسئول نظافت! مث کارگرا باید جارو بکشی، گردگیرکنی و .. امروز به من گفت برو جاروبرقی رو تو دستشویی بشور! به غرورن برخورد! اما انجام دادم.

امروز صبحونه خوردیم خیلی چسبید.. 

کار کلاسی واسه یادگاری تو اولویته! کار خونه ام مونده!!!

جمعه امتحان فرش دارم، شروع کردم به خوندن

دومین

علیرضا دومین فروش اینترنتی اش رو انجام داد، انگشتر عقیق زرد ١٥٠ تومن.

حرف دل

امروز صب رفتیم هایپرمی و عصری هایپراستار. تو هایپر یهو  اومدم بگم علی، دوس دارم تهران بودم و خریدای خونم رو از هایپر میخریدم! دوس داشتم بگم بابا من دوس دارم تو تهران زندگی کنم! من از اون شهر کوچیک خسته شدم! فقط علی رو بلند گفتم... هِی گفت بگو! گفتم هیچی.. دلم نیومد ناراحتش کنم.. یه آه کشیدم  و ادامه دادیم............

خونواده

دیروز اومدیم تهران! ذوق داشتم شدید.. از زمانهایی بود که خیلی احتیاج به خانواده داشتم.. الان ٢٦ ساعت شده که در کنارشونم اما باز بغض دارم!! یاد جمعه که می افتم که میخوایم بریم غصه میخورم!! 

امروز فهمیدم باز فاطمه با نوری دعواش شده! گفتم طلاق بگیره راحت... اما به حرف آسونه! مرضی از خوندن زبان خسته شده و راضی درگیر عروسی اش! مامان در خدمت خانواده و بابا هم بیکار. بهار خانوم شده و امیری هم بزرگ شده.. 



همینطوری

کار میزغذاخوری رو شروع کردم البته با کمک علیرضا

دلم تنگه اما پول نداریم بریم تهران!

یکشنبه از خستگی مفرط ساعت ٨ شب خوابیدیم!!

دیروز نمایشگاه صنایع دستی رفتیم خیلی لوس بود

بعدش رفتیم مغارامو گرفتم

این روزا

امروز علی گفت که بابات زنگیده و گفته روزنامه های زمون قدیم پیدا کرده

گریه

امروز بغل خانوم ریاحی گریه کردم! دلم واسه مامان تنگیده

مشبک

وقتی بچه ها مشبک کار می کردن و امتحان می دادم کاراشونو دیدم! خیلی راحت بود، تصمیم گرفتم که مشبک هم کار کنم و تا این کلاس گره چین تموم نشده مشبک هم یاد بگیرم! امروز دنبال طرحم شاید یه طاقچه بزنم!! مطمئنم می تونم

سوتی

بعد از کلاس هرکاری کردم ماشین روشن نشد! یه آقایی هم بود و نتونست روشن کنه! قرار شد علی بعد از کار بره ببینه چه بلایی سرش اومده! سوار تاکسی که بودم یهو فهمیدم که سوتی از من بوده! صبح هوا مه آلود بود و چراغ ماشین روشن بود! منم وقتی پارک کردم یادم رفته بود خاموشش کنم! فکر کنم باتری خالی کرده! حالا که علیرضا نیومده خخخخخخخ

لاتاری

امروز با بدبختی تمام لاتاری ثبت نام کردم!! هِی ارور عکس میگرفت!! بالاخره با سمج بازی من هم خودمو ثبت نام کردم هم علی رو. 

نذری

دیگه خبری نیس و علی داره فوتبال میبینه منم گوشی به دست. امروز باهم قهریم! البته نذری همسایه باعث شد چند کلمه با هم حرف بزنیم! 

خدا قبول کنه، داشتیم از گشنگی می مردیم!! چون قهر بودم ناهار نزاشته بودم!! 

اولین مهمون!

عمو جعفر اینا دوشنبه شب بعد از شام اومدن خونمون. یه شکلات خوری سیلیکا واسمون آوردن. دستشون درد نکنه.

اولین فامیل علیرضا که منزل مبارکی میاد خونمون اونم بعد از ٢ سال!!!!!!

اولین فروش

یادم رفت بنویسم که علی اولین فروش اینترنتی عتیقه اش رو انجام داد: 

صبح عاشورا علی اوکد گفت اُپتیموسِ   که تو خوشت نمیاد رو بدم بره؟ گفتم چند گفت٢٠٠ گفتم به کی؟ گفت یه بنده خدایی تو تلگرام خواسته! اولش فک کردم شوخی میکنه اما گفتم بده. خلاصه ظهر عاشورا یارو زنگید که پولو به حسابتون ریختم و جنسو واسم بفرستین!! عجب آدم لارجی بود! قرار شد علی فرداش با سواری بفرسته بره.

مبارکمون باشه. ١٠٠ سود کردیم.

٢٥٠٠

سه شنبه ای که گذشت بابا بهمون ٢٥٠٠ داد. اسمش کادوی ازدواج بود، بماند که قرار بود ٢٦٠٠ بده و ١٠٠ تومنش پَر!! 

با ذوق تموم عصری رفتیم بیرون، یه سر تمام عتیقه فروشی ها رو گشتیم تا یه جنس تاپ پیدا کنیم اما هیچی به دلمون ننشیت. قرار شد پول بگیریم تا دست خالی نباشیم! رفتیم جلو atm و با غرور کارتم رو زدم و منتظر.. یهو پیام اومد کارت شما منقضی شده!!! یه نگا به کارت سامانم انداختم دیدم تا ٩٤/٧ اعتبار داشته!! دست از پا درازتر اومدیم! فک کن ٢٥٠٠ پول تو حسابت باشه و نتونی برداری! نگرانی ام وقتی بیشتر شد که علی گفت بانکت که تو تهرانه! نکنه کارتتو  ندن و بگن باید بری تهران!! خلاصه تا صب نگران خوابیدیم...

چهارشنبه اول وقت با علی رفتیم سامان و کارت جدید گرفتم و وین کارتم گرفتم! یه میلیون نقدی هم گرفتم.. اول رفتیم پست بانک و به روز کردیم حدود ٢٥٠ دادیم. و بعدش رفتیم انصار و صفر کردیم ٦٥٠ اونجا دادیم البته یه میلیون بود و ٤٠٠ موقع افتتاح حساب گرویی نگه داشته بود..راحت شدیم.. !انصار خیلی اذیت میکرد و تا فروردین قسط داشت! به علی گفتم صفر کن تا شرش کم شه.. بعد  علی رفت بانک مسکن و من اومدم خونه مامان ایران، علی که اومد گفت قسطای عقب افتاده بانک مسکن ١٨٠٠ بوده، من یه میلیونشو دادم! بعد با مامان ایران دواره رفتیم انصار که کارای اداریشو تموم کنیم و تموم شد.. علی رفت اداره منم اومدم خونه...

ناهار هم مهمون من رفتیم ساندویچی فردوسی! و دوباره خونه مامان ایران ى ٢٧٠ بدهی خاله رو دادیم  و بعدش عتیقه فروشی.

مامان ایران سه تا ساعت، یه پنکه، یه قندون، یه لاله، یه قفل و چندتا کلید خریدو ما هم یه ساعت که میگفت ٨٠٠ اما ٤٥٠ دادیم و یه سرویس قهوه خوری نوربلین! چون تمتمتم پولمون تموم شده بود ٩٠ بیعانه دادم ى گفتم شنبه میام میبرم! روی پول بیمه بیکاری ام حساب کردم !

شب عکس موجودیمو برای مامان اینا فرستادم! مانده حسابم ٥ هزار تومن!!

٢٥٠٠ نوشت: هَوس عتیقه نزاشت خوشخواب بخریم! 


اولین

اولین لینک ام! به قول بلاگ اسکایی ها پیوند ام: فاطمه:)

بقیه دوستان آدرس اشتب می دن! تقصیر من نیس والا

عشقولانه

آخر شب علی گفت سمیه زیردلم درد می کنه! گفتم شاید ادرارتو نگه داشته باشی.. کمی که گذشت دیدم قضیه جدیه و حالش حسابی بده! گفتم بریم دکتر نیومد.. خلاصه حوله گرم کردم اما فایده نداشت! می گه آپاندیسمه! نگران شدم شدید.. گفتم شاید بخوابه بهتر شه.. موقع خواب از دل درد اصلاً تکون نمی خورد؛ یه نگاه بهش کردم و رفتم توی فکرای مزخرف همیشگی ام!

تجسم کردم اگه علی نباشه چه اتفاقی می افته!  تجسم کردم صبح پاشم ببینم دیگه بیدار نمی شه!! وای خدای من! فکرشم واسم دیوونه کننده است؛ تجسم اینکه حتی یه شب نباشه باعث شد که همش بوش کنم! نفس عمیق می کشیدم ونگاش می کردم! مث بچه ها خوابیده بود، معصوم و مهربون.. از دور بوسش می کردم.. چون می ترسیدم بیدار شه و بدخواب شه! آرزو کردم که اگه بنا به مردن باشه من دوست دارم زودتر بمیرم! اینم از خودخواهی بیش از حد منه.

یه لحظه به خودم اومدم و گفتم خجالت بکش دختر! قدر این لحظات رو بدون تا در آینده غصه نخوری!

خلاصه دیشب خیلی عشقولانه بودم! اما علی خواب بود..

بِت

عاشق این دیوونه بازیهای دونفره مون هستم!

بدهی بالا آوردیم خفن! علی به باباش گفته بود که 700 تومنش رو یکشنبه می ده اما از پولی که بابا قراره بهمون بده خبری نیس! زنگ زد به باباش که تا آخر هفته جور می کنه! تنها داراییمون یه 200 تومن پول ماموریت علی بود که همون یکشنبه بهش دادن! ما موندیم و یه 700 باباش  و یه 350 محمودی و یه 400 داداش عباس و یه یه میلیون و خرده ای وام مسکن و بقیه قسطهای بانکها که همش دارن بهمون زنگ می زنن..

غروبی یهو علی گفت سمیه، اون چرخ خیاطیه رو نده به کسی ببره!! خلاصه بعد از هزارو یک فکر و مشورت و گرفتن فال حافظ!! به این نتیجه رسیدیم که بابا ما که بدهکاریم!!! بریم چرخ خیاطی امانتی مون رو بگیریم!  رفتیم چرخو آوردیم اما خیلی خوشحالیم! اسمش بِت هست! مال یه خانوم ارمنی بوده و حسابی تمیز و خوشگله

توی این شرایط اصلاً دوست ندارم راجع به بدهی هامون حتی فکر کنم! همش دارم بت رو نگاه می کنم!


این روزا

از وقتی از تهران اومدم مریضم!

بی پولیم بدجور! حساب تسلیمانو بستن!! ضامن بود و ٧٠٠ از بابای علی قرض کردیم و رفتیم صفر کردیم و سفته هاشو گرفتیم .. 

بابا هنوز ٢٦٠٠ که قولشو داده نداده! مرضی میگفت شاید یکشنبه! 

دیروز واسه گلدونا خاک گرفتیم  و یه چهار تا کاکتوس کوچولو هم خریدیم.

چرخ خیاطی که خریدیمو هنوز نیاوردیم خونه. به خاطر اینکه بیعانه ٧٠ تومن ذادیم و هنوز ٢٠٠ مونده!! دلیل بی پولی بیش از حدمون اینه که سه تا قسط بانکو تسویه کردیم؛ بانک رسالت و بانک ملت ؛و بانک ملی رو صفر کردیم.

اولین

اولین کار گره چینم آماده شد..

ایشاله در کنار اون باکس سه تایی یه کار واسه خونه اماده میکنم. شاید یه عسلی یا دکوری. تصمیم نگرفتم.