تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

اسکی

پنجشبه رفتیم تاریکدره.. سرسره بازی کردیم و جای مامان و بابا رو خیلی خالی کردیم. یهو به علی گفتم بیا در مورد آموزش اسکی بپرسیم.. رفتیم سوالامونو پرسیدیم.. شب علی گفت که یکی از دوستاش اسکی بازی می کنه و شب زنگید بهش و دوستش هم گفت فردا پیسته بیاین تا بهتون بگم. قرار شد باز جمعه بریم تاریکدره..

خلاصه جمعه هم رفتیم بنده خدا دوستش چوب و کفشش رو به علی داد و گفت پا بزن ببین اصلا دوست داری! علی پوشید و یارو یه سری توضیحات داد و علی شروع به حرکت کرد که افتاد زمین! خلاصه بلند شد و بار دوم خیلی خیلی بهتر بود.. نوبت من شد، بی عرضه ترین دختری که تو زندگی ام دیدم خودمم!! اصلا یه قدم هم نتونستم برم! سه بار خوردم زمین و آخرش گفتم نمی خوام!! علی هم به بی استعداد بودن من اذعان کرد!!

اما من پررو تر از این حرفام! شبونه زنگیدم به مرضیه که چوب اسکی هاتو بهم قرض بده که تصمیم گرفتم یاد بگیرم. بنده خدا حرفی هم نزد و خلاصه چوبها توسط پوریا اومده همدان اما هنوز نرفتیم بگیریم..

دعای الان من: کاش برف بیاد، من برم اسکی یاد بگیرم!!

مژه

چهارشنبه 28م ماه دیگه حتی پول بنزین هم نداشتیم!! حقوق علی واریز نشده بود و منم اون ده تومنی که همیشه قایم می کردم برای روز مبادا رو کرده بودم.. یهو علی گفت سیمه، توی جیب یکی از شلوارام 40 تومن پیدا کردم! واقعا خوشحال شدیم.. این شد که  رفتیم نمایشگاه جهیزیه.البته صرفا جنبه وقت گذرونی داشت! چون توی همدان از کوچکترین مسایل باید برای خودت سرگرمی بسازی وگرنه بیکار و علافی! تجربه ثابت کرده که روی فامیل علیرضا هم خیلی نمی شه حساب کرد.. خلاصه طبقه پایینش همش آرایشی بهداشتی بود و ماهم هیچ قصد خرید نداشتیم! توی غرفه سینره دختره گفت خانوم اگه دوتا شامپو جوانه گندم بخری یکی بهت اشانتیون می دیم! تازه قیمت جوانه گندم 9500 که ما میدیم 8 تومن. پیشنهادش جالب بود اما گفتم نه ممنون.. رفتیم که علی گفت سمیه خوبه ها! 16 تومن می دیم سه تکه جنس 28 تومنی می خریم.. گفتم اوکی و رفتیم.. خلاصه آخرش دوتا شامپو جوانه خریدیم و یه تقویت مژه!! حالا چطور رفتم توی جو و اونو خریدم بماند!! تقویت مژه سینره که 38 تومن هم پولش بود! من 33 دادم.. گفت هرشب قبل خواب بزن مژه هات بلند می شه! منِ ساده هم از اون شب دارم هر شب می زنم به امید اینکه مژه های بلندم بلندتر شه!! علی هم بنده خدا چیزی نگفت! سمیه رو میشناسه دیگه! سمیه دختر توی جو!

مهمونی شامم

قرار بود هر وقت داش عباس اینا اومدن همدان دعوتشون کنیم بیان.. بعد تالار علی به داداش عباس گفته بود شام فردا شب بیان خونه ما، به مامان و باباش هم گفت، سپیده تهران بود و موند امیر. گفتم امیر اینها رو هم بگو.. و خلاصه اونها هم اومدنی شدن.. موقع برگشت خونه داشتیم فکر می کردیم که شام چی بدیم؟ چون راستش پول نقد خیلی نداشتیم و مجبور بودیم اونچه که تو خونه هس کنار بیایم! ضمن این که خونه ما خیلی جا نداره،،  علی می گفت سلف کنیم من گفتم نه سفره پهن می کنیم! غذای ایرانی رو چه به سلف؟؟ خلاصه آخر شب تصیمی شد که قیمه بادمجون  درست کنیم.. علی صب رفت نداشته ها رو خرید! حالا هیچی نخرید شد 55 تومن!! با کمک علی شام رو گذاشتیم! دیگه ساعت 6 شام آماده بود که مهمون ها اومدن..

شام خیلی نخوردن! بهونه اشون هم این بود که ناهار آبگوشت خوردن!  اما من ناراحت شدم! مگه مهمون نیستن! اینهمه زحمت ما یعنی هیچی!! خوب درسته ناهار دعوتین اما می تونین رعایت کنید که شام هم که دعوتین اینطوری رفتار نکنید!!


دکور

همون ظهر پنجشنبه دکور خونه رو عوض کردیم ؛ پرده رو که مامان اینا بودن زدیم، خیلی خوشگل شده، میز غذایی که من گره چینی کار کردم رو اوردیم تو اتاق! اما صندلی نداریم که ازش استفاده کنیم!! خخخخ

ایشاله صندلی هم می خریم :))

تولد حسین

پنجشنبه شب خاله ناهید شام تو تالار تخت جمشید دعوت کرده بود واسه تولد نوه اش! پسرش احسان اردیبهشت ازدواج کرده بود و الان بچه دار شده بود!!!! اسمش هم حسین گذاشتن..

راستش اصلاً دوست نداشتم برم! هی به مامان اینها می گفتم نرن که حداقل مراسم نریم! اما صبح مامان اینها رفتن و مجبور به رفتن! پول نداشتم که به عنوان کادو بدیم مجبور شدیم یکی از هدایایی که برای خونمون آورده بودن ببریم! قرعه به شکلات خوری آتی بیات افتاد و علی کادوش کرد و اونو بردیم!

راستش اصلاً دوست نداشتم برم اما وقتی رفتم انرژی گرفتم و خیلی خوشحال که خوب شد رفتم! آخر شب با داداش عباس و داداش امیر اینا رفتیم آب انار خوردیم جای همه خالی..

مامان و بابا

تو بلاگفا راحت تر می نوشتم! الان از بس دیر به دیر میام یادم می ره چه اتفاقایی افتاده و حس نوشتن هم می ره..

مامان اینا دوشنبه اومدن همدان، شانسشون برفی بارید که نگو اما آب شد برف! جاده هم خیلی خوب نبود و خلاصه به سلامتی رسیدن

ناهار مرغ گذاشتم و علی هم اداره موند تا 6 عصر، مامان و بابا از خستگی تا 5 خوابیدن! همش نگران این بودم که حوصله اشون سرنره.، علی هم از وقتی اومدحالش بد بود،  به خاطر زیاده روی در مصرف ناهار و پذیرایی مسموم شده بود! بهش می گم کاه مال خودت نیس! کاهدون که مال خودته!! اما این عدم رعایت رژیم خوردنی کار دستش داد دیگه!! دوشنبه اینطور گذشت..

سه شنبه: صبح سه تایی صبحونه خوردیم و به پیشنهاد من رفتیم سمت پیست اسکی که جاده بسته بود و پیاده جاده رو تا یه قسمتی رفتیم بالا، هوا عالی بود و خیلی خوشحال شدم که همچین پیشنهادی دادم. ظهری اومدیم خونه و مرغ دیروز رو داغ کردم و خوردیم و علی که ساعت 4 اومد گفت پاساژ میلاد نور تو همدان افتتاح می شه بریم ببینیم! رفتیم و طبق معمول بابا نیومد و ما کمی گشتیم و رفتیم کبابی امیر، امیر خودش نبود اما مث همیشه کبابه عالی بود و باز همه مون زیاده روی کردیم در خوردن! شب علی و بابا پیاده روی کردن!!

چهارشنبه: صب علی حلیم خرید و آورد و خوردیم و بعدش رفت اداره. من و مامان تا 11 خوابیدیم و بابا هم رفت پیاده روی.. من ناهار قورمه سبزی گذاشتم و علی که اومد خوردیم! مامان و بابا از پیست اسکی تاریکدره خوششون اومده بود و گفتن باز بریم اونجا! و با علی رفتیم و جای همه خالی روی یخ و برف لیز خوردیم و خیلی خوش گذشت اما طبق معمول بابا نیومد! شب که داشتیم برمی گشتیم خونه مواد ساندویچ رو خریدیم و شب علی زحمت بندری رو کشید و خوردیم.

پنجشنبه: صب مامان اینها بعد از خوردن صبحونه رفتن! و باز تنها شدیم.. :(

گریه

حال الان من

عروسی راضیه

خواهم نوشت

اکسسوار عروسی!

کل همدان رو زیرو رو کردیم یه شنل واسه لباس شب پیدا نکردم!! عوضش گوشواره خریدم 18 تومن!! و یه کلیپس 5 تومنی!

بچه

بچه عروس خاله ناهید به دنیا اومد! آخر فروردین عروسی کردن الان بچه دار شدن!! ماشااله به این سرعت عمل!!

مغازه

زن عمو علی داره مغازه اشو جممع می کنه و همه جنسهاشو حراج کرده! اولش هیچی نمی خواستیم بخریم اما وقتی خرید کردم دیدم 130 تومن خرید کردم! لباس و پیرهن و لاک و شلوار و تاپ و بلوز و جوراب و ... 50 تومن نقد دادیم و مابقی تا قبل عید تسویه باید بشه.

بعد به علی گفتم که علی! خوب اینهمه خرج کردیم می رفتیم اون شنل رو می خریدم!!

بحث

داداش عباس اینا خودشونو واسه تولد باران رسونده بودن! بعدها فهمیدم که موتور ماشین سوزونده و بعدترش فهمیدم که ماشین یه هفته خوابیده بوده و با سرعت اومده و توی راه موتور سوزونده!! در هر حال امروز فهمیدم که باز اومدن همدان، چون ماشین همدانه. امروز عصر برای اینکه بریم مغازه زن عمو به مامانش زنگ زدیم که به بهانه مامان ایران بریم مغازه زن عمو. مامان که اومد گفت عباس اینها شام اینجان و سپیده اینها هم هستن! شما هم بیاین! من هیچی نگفتم اما علی راغب بود بره. یه فرصت مناسب به علی گفتم من نمی یام! شوک شد، گفت چرا؟ گفتم آخه دعوت نیستیم! گفت ما کی واسه خونه مامان اینها دعوت بودیم؟؟ گفتم من دوست ندارم برم اما اگه تو دوست داری بری بریم! گفت نه دیگه من به تو احترام میزارم! خلاصه وقتی رسیدیم دم خونه مامان اینها، مامان گفت بیاین، گفتیم نه و اصرای چندانی نکرد و ما هم اومدیم. توی راه علی ناراحت بود، بحث رو پیش کشیدم و نه اون منو توجیه کرد نه من اونو! بی خیال شدیم و سکوت..

شب هم تنهایی سوپ خوردم و بی حرفی رفت خوابید! حتی حالِ علی رو هم ندارم! حال خودمم ندارم! نمی دونم چه مرگمه!! حال هیچکس رو ندارم!

بحت نوشت: راستش بعضی موقع ها اون سمیه بدجنس میره تو جلدم و الکی لج می کنم یا بدجنس می شم یا نمی دونم به قول علی دنبال بهانه می گردم! اما واقعا دوست نداشتم برم خونه مامانش اینها؛ هنوزم چراشو نمی دونم!

توجیه بحث نوشت: گفتم علی اگه می خواستن بگن شام بریم مامانت از غروبی فهمیده که شام مهمون داره، اگه ما به مامان زنگ نمی زدیم که بریم مغازه زن عمو تو می فهمیدی که همه اونجان؟ اینجور موقع ها سپیده مسیج می ده می گه بیاین خونه مامان اینها، الان مسیج داده؟ گفت الکی شلوغ می کنی!


تولد باران

تولد باران شد.. روز قبلش رفتم توی ژله به سپیده کمک کردم! یه ژله رنگین کمونی درست کردیم  و یه ژله مخلوط قلب! خیلی وقت گرفت اما بد نشد..

تم تولدش هم رنگین کمان بود و هیچکس الا محمدجواد و گیلدا رنگی نپوشیده بودن!!!

ما 20 تومن دادیم!! کمتر از همه! اما بیشتر از تولد هفته پیش بهار!

کارت عروسی

مامان و بابا امروز رفتن زنجان کارت عروسی راضیه رو پخش کنن

کارتش خوبه اما پرفکت نیس، متنش خیلی قشنگه: من و این صنم و عاشقی و باقی عمر!

همین.


لباس شب

دیروز رفتیم دنبال شنل واسه لباس خیلی شبم!! بود اما گرون بود! اونی که خوشم اومد 150 تومن بود اما پول نداریم دیگه! خلاصه فعلاً هیچ خاکی رو سرم نریختم تا ببینم چه خاکی باید رو سرم بریزم!!

آخه این لباس خیلی خیلی دیگه رِد کارپتیه!! بیش از حد شیک و مجلسیه! به روحیات من سازگار نیس!! ای خدا عجب خری شدم این لباس رو خریدم ها!!!

اینم از لباس های فوق العاده شیک! عرضه می خواد پوشیدن این لباسها!! که من اقرار میکنم نه عرضه اش رو دارم نه به قیف من می خوره!

گره چین

از گروه بچه های هنرمند!! که همون گروه گره چین خودمون بود بیرون اومدم! و به جاش یه گروه ساختم به نام میز وسط! خودم و زهره و معصوم و ریاحی جان!

امروز معصوم گفت که نتایج امتحان گره چین اومده رفتم دیدم! کتبی 80 و عملی 89.

معصوم گفت شدم 92! بله 92 شده البته با کمکهای من و زهره! مبارکش باشه

تولد امیر و بهار

تولد امیرعباس و بهار با حاشیه سازیهای فراوون برگزار شد!

خواهم نوشت! حال ندارم! امروز زیاد نوشتم


انگشت!!

بماند که چی کشیدم سرِ نامه گرفتن از فنی و حرفه ای واسه اداره کار، سرِ بیمه بیکاری! آخرشم فنی و حرفه ای نامه نداد و اهورایی دوباره انگشت زدن رو دوباره اجرا کرد، انگشت زدن شروع شد و اولین انگشت بعد از کلاس 30 دیماه ساعت 11

امتحان عملی گره چین

جمعه 18 دیماه آزمون کتبی دادیم و فردا امتحان عملی گره چین داریم،خانوم یادگاری دستور داده کلاف رو از چوب گردو بگیریم! و بسازیم تا روز امتحان وقتمون سرکلاف هدر نره! خلاصه واسه امتحان نفری 10 تومن افتادیم! لعنت به این فنی و حرفه ای! دیگه پامو توی این جای مزخرف نمی زارم!!

خونه داداش عباس

خوشی خرید لباسو علی ازم گرفت، قرار بودبریم خونه داش عباس اینا ، اما چون ماموریت بود قرار شد یه سر بزنیم و برگردیم؛ بماند که صبح زهره زنگید و گفتم شام نمی یایم، اما یه سر میایم می بینیمتون! بعد از اون داداش عباس به علی زنگید و گفت من شب خونه ام و شام بیاین. علی هم گفت میایم؛ تلفنو که قطع کرد من باهاش بحث کردم که چرا از طرف من قول دادی؟ چرا با من مشورت نکردی؟ خودشم فهمید که اشتباه کرده و هی می گفت می خوای بزنگم نمیایم؟؟ آخه پوریا هم هست و همه باهم باشیم! گفتم نه دیگه حالا که گفتی. بعد از خرید لباس ساعت 6.30 رفتیم خونه داش عباس اینها، قرار بود داداش عباس هم ساعت 8 شب برسه. یه مدت گذشت و گفتیم عباس کی می رسه؟ زهره گفت تازه 8.30 پرواز داره و ایشاله 10.30 تهرانه! من از شدت عصبانیت داشتم می ترکیدم! اینم از برنامه ریزی علیرضا! بار اولش نیست که اینطور بی برنامه و بی قانون عمل می کنه! خلاصه تا ساعت 9 نشستیم و بعدش ما شام خوردیم و طبق معمول من ظرفها رو شستم!!! و ساعت 10.20 تازه داداش عباس رسید و بعد اون پوریا اومد و ما منتظر تا شام بخورن و بیایم!! وقتی رسیدیم خونه ساعت 11.30 بودتوی مسیر یه کلمه با علی حرف نمی زدم! عصبانی بود شدید!! حس آویزونی داشت منو می کشت!! گفتم این بار آخره اجازه می دم با رفتارات منو تحقیر کنی!!  وقتی رسیدیم توی خونه همه چراغا خاموش بود اما هنوز نخوابیده بودن! حتی ذوق پوشیدن لباسو نداشتم اونقد خودخوری کرده بودم!! با اصرار مامانم پاشدم لباسو پوشیدم و مامان خوشش اومد و مرضی گفت بد نیس! با حالت قهر علی رو صدا کردم که لباسو ببینه، علی هم خوشش اومد. خلاصه با تعریفای که کردن کمی حس ام برگشت اما کارِ علیرضا رو فراموش نکردم و فراموش نمی کنم! الانم که اینو می نویسم حرص می خورم شدید!!

علی یه 20 تومن به بیتا داد، داداش عباسم تولد علیرضا 20 تومن داد :)

لباس شب

سه شنبه ساعت 2 ظهر به سمت تهران راه افتادیم،دم ماشینمون گرم که تا حالا توی راه نذاشته. مستقیم رفتیم خونه مامان اینها، مامان خیلی لوسه و کمی اشک توی چشماش جمع شد، وای بهار که عشق شده و ناز.

صبح چهارشنبه روز شلوغی بود، منتظر شدیم تا راضیه که از 5 صبح با مامان رفته بود ام آر آی بیاد و ساعت 10 با راضیه زدیم بیرون و با مترو اول رفتیم امیراکرم، اونجا لباس پیدا نکردیم تصمیم گرفتیم بریم مفتح، اونجا که رسیدیم یه چند تا لباس خوشگل دیدیم اما کمی گرون تر از جاهای دیگه بود و باز اونی که من می خواستم یا گرون بود یا تنِ مبارک نمی رفت! دوسایزه شدم! دختر سایز 36 دیروز، شده 38-40 و این خیلی عصبی ام کرده بود.. ساعت 3 شده بود و من لباس نخریده بودم! هم زمان عصبی ام می کرد و هم سایزم!! رفتیم تو چندتا ناهار خوردیم و راضی رفت سرِکار و من و علی رفتیم شهرک ماشین رو برداشتیم و رفتیم امامزاده حسن و پاساژ ایرانیان؛ خلاصه طبقه سومش که لباسای ترک داشت همه لباسها بالای یک میلیون و دیگه ناامید شده بودم که علی یه لباس بهم نشون داد و تنها لباس سایز 38 و مشکی دیدمش خوشم اومد رفتم اتاق پرو، اما توی ایرانیان پروش زنونه است و مرد نمی تونه بیاد! یه 20 دقیقه واستادم تا برم توی پروی که پرده داره!!!!!  خودم پوشیدم خودم دیدم و خودم پسندیدم!! وای عجب لباسی! چقدر فرش قرمزی!! محشر و فوق العاده زیبا بود ..اولین خرید زندگی ام که هیچکس نبود نظر بده! کمی غصه خوردم اما کمی هم استرس داشتم چون خودم بودم و خودم!! اومدم بیرون و علی گفت چی شد؟ توی حالت شوک گفتم علی، فوق العاده است! گفت حالا چرا اینطوری می گی؟ گفتم آخه خیلی قشنگه! مونده بود چی بگه،خلاصه رفتیم حساب کنیم که دیدیم بارکد نداره! قیمتش هم من فکر می کردم 250-300 باشه اما وقتی گفت 490 یهو شوک شدم! آخه توی قسمت لباسهای 300 بود! قیمت و بارکد و برچسبم نداشت که! صندوقداره از فروشنده یه امضا گرفت! بعدا فهمیدم چرا، حدس زدم که قیمت نداشه مطمئن باشن این قیمتش بوده! بعدها به علی گفتم علی فکر کنم اشتب کردن و قیمتش خیلی بالاتر از این حرفا بوده آخه خیلی خوشگله! خلاصه علی دید که خیلیی خوشم اومده، بدون اینکه لباسمو دیده باشه و بی هیچ ذهنیتی، بی هیچ مخالفتی لباسو خرید واسم.توی قرعه کشی هم شرکت کردم، یعنی می شه برنده بشم؟


مامان

دوشنبه شب مامانو برده بودن بیمارستان خانواده، باز کمرش گرفت و باز بیمارستان و باز کلافه گی، دکتر گفته بود اسپاسم عضلانی! 

چهارشنبه هم راضی با مامان رفت ام آر آی و باز منتظر واسه نتیجه!

امتحان

الان خبردار شدم نمره قالی بافی ام شد٨٧ و قبول شدم

دکتر

رفتم دکتر زنان، باز پاپ اسمیر، گفت خانوم به این خوش تیپی چندتا بچه داره؟ گفتم هیچی! گفت ازدواج کردی؟ گفتم بله دوسال، گفت نمی خواین یا نمیشه؟ گفتم نمی خوایم! یهو چشاش چهارتا شد گفت واسه چی؟ گفتم قرار ازدواجمونه، گفت وا! دختر این حرف چیه می زنی؟ بعدا نیای بگی بچه می خوام  و انوقت نشه!!! گفتم نه دیگه توافق کردیم! باز چشماش درشت تر شد گفت اشتباه نکن! این حرفا چیه!! و کلی نصیحت شروع شد.....

تولد علی

جمعه تولد علی بود! هر فکری کردم که سورپرایزش کنم دیدم قبلاً انجام دادم! خلاصه گفتم امسال بگم علی جان چی احتیاج داری؟ یهو به ذهنم رسید که بریم خالهاشو برداریم!! قبلاً براش سه تا شلوار با پول خودش البته به نیت تولدش خریده بودیم!! اما کادوی من می باید خاص می بود! خلاصه یه قرون هم نداشتم همش منتظر که دهم بشه و حقوقم رو بریزن! ساعت 2 پنجشبه پولم رو ریختن و گفتم علی پاشو بریم خالهاتو برداریم! اولش شوکه شد و بعدش استقبال کرد، خواستیم بریم که سپیده زنگید و گفت بعد شام می یایم اونجا! ما هم سریع دست رفتیم.. خالهاش شد 24 تومن و یه کیک 18 تومنی و منم یه شاخه رز 5 تومنی خریدم واسش و اومدیم خونه! شام قرار بود بیرون بخوریم اما چون مهمون داشتیم سریع اومدیم خونه و کباب دوری علی درست کرد و جمع و جور کردیم و اومدن..

10 تومن به علی تولد داد و 100 تومن هم واسه خونمون آورده بود.. نفهمیدم چرا بعد از دو سال الان کادوی خونه آوردن!! علی هم به روش نیاورد.. دستشون درد نکنه

لباسشویی

ماشین لباسشویی دوقلو ناسیونال !! که به نظر من همون کهنه شور بود؛ هدیه جهاز وکلای محترم رو به شخصی که خانم معصومیان معرفی کرده بود دادیم، تنها دعایی که کردم این بود: این ماشین ٢ سال کار منو راه انداخت، ایشاله کار شما رو هم راه بندازه.

خدایا شکرت

ماشین لباسشویی

کاملا اتفاقی باباحسین گفت که با امکان حرف زدم گفته بیاین قسطی ماشین لباسشویی بردارید، خلاصه روزیکه خوشخواب خریدیم رفتیم لیست امکان رو از باباحسین گرفتیم، اکثرش ایرانی بود و من ناامید شده بودم واسه مدلی که میخواستم که یهو علی گفت سمیه، داره! اما، سیلوره!! گفتم نمیخوام! من سفید میخوام! گفت زده موجودی ٢ تا شاید دومیش سفید باشه، خلاصه کل سه شنبه که تعطیل رسمی بود درگیر لیست امکان بودیم، بابا هم گفت که اول وقت چهارشنبه اونجا باشین تا یارو پشیمون نشده! بعد گفت پیش چقد میتونی بدی؟ علی گفت هیچی!! اما بهتون بگم که ٦ قسطه بهتون میده ها، گفتیم توکل بر خدا. صب چهارشنبه هوا ابری و برفی بود ساعت ٧/٤٥ امکان بودیم، علی رو شناخت و رفتیم سمت ماشین هاش، بله، اونی که میخواستم بود٩ کیلویی بخارشور ال جی، اما سفید نبود! چندتا دیگه هم بود ایندزیت و کندی و .. خلاصه علی گفت سمیه، انتخاب کن گفتم همون ال جی اما نقره ایه! گفت ببین ما اگه الان نخریم معلوم نیس کی  بخریما! اونم با این شرایط از دم قسط. خلاصه گفتم اوکی، رفتیم دفتر و گفتیم ما اینو میخواییم، مسئولش گفت چند قسطه میتونین بدین؟ علی گفت هر چی بیشتر بهتر!! خلاصه گفت اینجا ٦ ماهه میبندن، اما شما چون جوونین ١٢ ماهه میبندم و ٩٪‏ هم روش میاد..من و علی داشتیم بال در می آوردیم، بعد گفت خرید امروزم شامل ٢٪‏ تخفیف به مناسبت هفته وحدت! دیگه از ذوق داشتیم میمردیم..

خلاصه رفتیم پیش باباحسین و گفت برید ماشینو تحویل بگیرید من خودم میرم چک هاشو میدم.. ما هم ساعت ١٠ صب روز ٤شنبه ١٠دی. صاحب ماشین لباسشویی شدیم..


تشک

بالاخره بعد از ٢ سال و اندی تشک خوشخواب خریدیم! بماند که اولش دعوا و قهر اما بعدش خریدیم..سوپر کلاس سافت خوشخواب، کلا شد ٨٦٠ تومن

٤٥٠ چک دادیم واسه ١١ بهمن و ٤١٥ نقد، از پول دوره بچه های کارشناسی. 

راضیه هم امروز لباسشویی و تلویزیون خرید، دو روز پیشم یخچال خریده بود، مبارکش باشه.

وام

وام بچه های کارشناسی شرکت کردم و شدیم 5 نفر، قراره هرکی 150 بزاره، از پنجم تا دهم هر ماه، ایشاله از این ماه شروع می شه و تا اردیبهشت تموم می شه..

نفر اول منم! دونفر پولاشونو ریختن و منتظر بقیه هستم! :)

نمی دونم با این پول چه کنم! بدم بدهی علی، خوشخواب بخریم یا بزارم واسه عروسی راضیه..

درس

حالا که لپتاپو روشن کردم حال نوشتن ندارم! سوتی دیروز که ماشینو روشن کردم و گاز نداردم و ماشین خفه کرد! علی و حسین آقا اومدن و بالاخره روشن شد! یه درسی که یاد گرفتم این بود: واسه ماشین ما که کاربراتیه موقع روشن کردن باید گاز حسابی بدی که خفه نکنه!! :))