تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

ناهار

ناهار ولیمه دخترعموی مامان علیرضا!!! دعوت بودیم.. ٢٠ تومن بردم! میدونم کمه اما دختراش واسه عروسی اک ١٥ تومن داده بودن! مامانشم ٣٥ تومن. 

سلام تهران

علی شنبه و یکشنبه ماموریت تهران داره. منم از خدا خواسته قراره برم. 

با خانوم یادگاری هماهنگ کردم که اجازه بده حداقل در ماه ٢ روز نیام و برم خانواده ام رو ببینم  گفت اوکی، اما کسی نفهمه.بعدش با علی رفتیم اداره کار و گفتم نمیتونم ١٨ ام بیام انگشت بزنم! مسولش گفت سند بیار! گفتم قبض عوارضی رو بیارم اوکیه؟ گفت بله. همه چی حله واسه رفتن به تهران :) 


پروژه

پروژه من یه باکس یه طبقه است که توی هر طبقه  چهارقل باید مار کنم. تا الان کلاف باکس رو ساختم و آلتها رو نصفه نیمه وصل کردم. 

اولین بنزین

از بس این شبکه های اجتماعی زیاد شدن که کمتر وقت میکنم بیام اینجا.

پریروز یعنی دوشنبه، اولین بنزین رو زدم. به علی گفتم میام دنبالت گفت ماشین بنزین نداره، میای بنزین بزن! منم هول کردم و با پررویی گفتم اوکی. دلهره داشتم سوتی ندم آخرش گفتم که: خجالت نداره، نهایتش خراب میکنی و نهایت ١٥ نفر تو پمپ بنزین بهت میخندن اما یاد میگیری!

خلاصه رفتم و ١٠ لیتر زدم و با افتخار و بی سوتی اومدم! وقتی از پمپ بنزین اومدم بیرون یه جیغ بنفش زدم  و ذوقمو خالی کردم. 

به علی گفتم ممکنه واسه بقیه خنده دار باشه این موضوع اما واسه من خیلی مهم بود. خیلی!

خواب

باز خواب ایمان رو دیدم! در مقام استاد درونم بود و همش ازش سوال میکردم! از دکتر و وقایع اخیر پرسیدم! میگفت که درساتو گوش کن اما از جواب دادن راجع به جزییات سرباز زد. ته دلم یه دلبستگی بهش داشتم! اما میگفت که قراره با یه دختر ازدواج کنه. عکسشم دیدم!! یه دختر مو بلند خارجی! خیلی هم منو تحویل نمیگرفت....

از خواب که بیدار شدم لمس بودم! چه خواب واضحی بود! یعنی چی میخواد بهم بگه؟؟  

خواب نوشت: نمیدونم تو ناخودآگاهمون من دست  از  سر ایمان برنمیدارم یا اون دست از سر من بر نمیداره!! که همش خوابشو میبینم!

نرفتیم!

امروز قرار بود بریم مسابق رالی اما نرفتیم! نمی دونم چطور شد که نرفتیم!! اما دلخورم! بازم نمی دونم از کی؟! واسه اینکه نرفتیم هم گریه کردم اما نمید ونم دلیل گریه ام واقعا واسه این بود که نرفتیم یا دلتنگیه و نرفتن بهانه است! خلاصه نمی دونم چه مرگمه!


کلاس

کلاس گره چینی بسی لذت بخش است.. 

همکلاسی هام کمی بچه گونه اند اما خوب اند. 

از لحظه لحظه کلاس لذت میبرم. 

تا امروز اره نازک بر، چوب گونیا، پرگار، چوب روسی واسه باکس خریدم به عبارتی:

١٥+٧+٤+ ١٣=٣٩ تومن

کلاس نوشت: باز یه پرگار بهتر خریدم 4 تومن ! :)

ماه گرفتگی

لحظه شماری میکنم واسه دیدن ماه گرفتگی. 

با علی قراره صبح بیدار شیم و بریم رصدخونه و بعدش حلیم . 

گره چین

اولین جلسع کلاس گره چین! مال فنی حرفه ایه.. 

امروز رفتم میراث واسه استخدام! گفت نداریم!! 

رفتم واسه وام گفت ٢٥ به بعد.

یه سر به علی زدم و اومدم خونه..

عروسی

امروز ناراحت بودم! بعد از دو سال  اعتراف کردم که در انتخاب آرایشگاه عروسی ام اشتباه کردم!!! 

اعتراف کردم که ناراحتم  که چرا بعد دو سال هنوز نرفتیم آتلیه مون فیلما و عکسا رو بگیریم!!

اعتراف کردم که مدل موهامو خیلی دوس نداشتم! همینطور آرایش صورت! حتی ناخن هامو!!  ماشین عروس، دسته گلم!  و و و و !

اعتراف کردم اگه برگردم عقب شاید هیچ کدوم از انتخابام، انتخابای عروس ام نباشه!! 

استیکر: بلاتکلیف و پشیمون

مهمون

مهمون دارم، مامان و بابا و مرضیه

دعوا

دیشب فاطمه توی تلگرام یه گروه ساخت به نام فوری! از دیشب داره دعوای بین بابا و مهدی رو رصد می کنه!  باز زخم کهنه دهن باز کرده! امروز هم باز دعوا شده! به قدری جدی بوده که مهدی با چاقو بابا رو تهدید کرده و زنگ زدن 110 اومده! منم به فاطمه گفتم: آجی یه نصیحت خواهرانه! دست بچه ها تو بگیر و برگرد! مث خانوما.. قاطی بازی هاشون نشو..

دعوانوشت: راستش قبلاً واسم مهم بود اما الان اصلا حرص نمی خورم! جنس ها رو می شناسم!

سالروز عروسی

امروز دومین سالروز ازدواجمونه! از صب دنبال یه عکس درست و حسابی هستم که بزارم اینستا پیدا نمی کنم!

بعد از دو سال اعتراف می کنم که اصلاً مدل موی عروسی ام رو دوست ندارم!

سالروز عروسی نوشت: هنوز نرفتیم عکسهای آتلیه رو بگیریم!! دیگه ذوقی نمونده!

امشب شب دومین سالگرد ازدواجمونه. کاش علی بره تمرین منم  پی سورپرایز باشم. 

علی  کادوشو چند روز پیش داد: دو تا کتاب : وقتی نبچه گریست و مامانو معنی زندگی، سی دی این کتابا، پاستیل، آدامس که همگی توی یه کلاسور کادو شده بودن.

خوشحال شدم اما نه خیلی! دوس داشتم جای کتاب یه سگی ، گربه ای میگرفتم!! خودش فهمید و گفت میخواستم کادوی فرهنگی بدم! خلاصه دستش درد نکنه، اما این سورپرایزش مث همیشه نبود.

مرضیه

مرضیه الان سر امتحان آیلتسه. همش دارم بهش انرژی میدم.. خدایا هر چی صلاحه اون شه. 

مامان و فاطمه و بچه هاش هم رفتن زنجان برای باجی. کلا اوضاع کمی قاراشمیشه اما تحت کنترله.

عروسی

دیشب عروسی دوست علیرضا بود تو هتل باباطاهر. ساعت ٨ شب تصمیم گرفتم با علی برم که خوب شد رفتیم. ٥٠ تومنم دادیم. اونجا هیشکی رو نمیشناختم تا یکی از دوستای کلاس قالی مو دیدم! عجب شهر کوچیکی...

دجار

از تهران برگشتیم.. باجی تصادف کرده، مرضیه فردا آیلتس داره، راضی در پی جهازه! فاطمه درگیر امیرو بهاره..

خلاصه هرکی به روزمرگی دچاره..

ماموریت

به علی ماموریت تهران دادن. اگه خدا بخواد فردا ساعت٤ میریم تهران و پنجشنبه برمیگردیم. 

لینک

دوستای گلم!

من دیگه بلاگفا نمی رم! لطف کنید لینک بلاگ جدیدتونو بدین که اینجا لینک شین! مرسی :)

سرد...

از عصری با علیرضا سردم! 

از سرکار میاد، ناهار میخوره، جدیدا کمکی تو شستن ظرفا نمیکنه! میخوابه! به منم میگه بیا پیشم بخواب! منم میخوابم!! در صورتیکه ساعت ٩-١٠ از خواب پا میشم! امروز ساعت ٣.٣٠ خوابیدیم ٧ پا شدیم!!! عصبانی بودم که روزم پرت شده! آقا پا شد، یه چای خورد و رفت فوتبال! منم دقیقا از اون ساعت تا حالا گوشی به دستم! کار دیگه ای ندارم! وقتی هم اومد نرفتم در رو یاد کنم! قبل از خواب بهش گفته بودم که بیکاری و بی برنامه گی داره اذیتم میکنه ها!! 

دلتنگی

چقد دلم واسه خونواده ام تنگ شده. 

دلمان جمعه غروبی گرفته است. یا رب دریاب. 

دکور

دکور خونه رو عوض کردم! صندوقچه رو وسط اتاق گذاشتم!

هدیه قبول نشد.

کار علی مشخص شد، برگشت ستاد و  پست جدید. 

کتاب هیتیت ١ تموم شد.

چند تکه عتیقه از خاله مصی خریدیم.

اولین پست موبایلی

کاش یه نرم افزاری واسه بلاگ اسکای می بود. بازم خدا رو شکر که نسخه موبایلی داره. هم سرعتش خوبه هم سبکه. 

مردود

ارشد قبول نشدم!  نمی دونم چرا امید داشتم قبول شم!!

خانه

دیشب مرضی اومد تلگرام و گفت سیمه! گفتم بله..گفت بابا خونه خونه رو فروخت!

شوک شدم! و از دیشب بغض می کنم و گریه می کنم! مث الان...


اولین

از وقتی بلاگفا خراب شد تصمیم داشتم برم یه جای دیگه! اول رفتم توی بلاگ! خوشم نیومد اما تنها مزیتی که داشت می شد مطالب بلاگفامو انتقال بدم! اما چون از فضاش خوشم نیومد باز توی بلاگفا نوشتم! الان داشتم یه پست می زاشتم با رمز! دیدم اصلا ساپورت نمی کنه!! بلاگفا همون داغونی بوده که هست! اومدم توی اسکایپ.. فاطمه اومده بود قبل از من و راضی بود..توی اسکایپ خواستم یه بلاگ بسازم، ایمیلم رو دادم گفت قبلا ساختین! خلاصه بازیابی رمز عبور و الان هم که در خدمت بلاگ اسکای هستم..

فقط نمی دونم می شه مطالبم رو از بلاگفا انتقال بدم اینجا؟ یا باید از اول شروع کنم؟؟