تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

عشقولانه

آخر شب علی گفت سمیه زیردلم درد می کنه! گفتم شاید ادرارتو نگه داشته باشی.. کمی که گذشت دیدم قضیه جدیه و حالش حسابی بده! گفتم بریم دکتر نیومد.. خلاصه حوله گرم کردم اما فایده نداشت! می گه آپاندیسمه! نگران شدم شدید.. گفتم شاید بخوابه بهتر شه.. موقع خواب از دل درد اصلاً تکون نمی خورد؛ یه نگاه بهش کردم و رفتم توی فکرای مزخرف همیشگی ام!

تجسم کردم اگه علی نباشه چه اتفاقی می افته!  تجسم کردم صبح پاشم ببینم دیگه بیدار نمی شه!! وای خدای من! فکرشم واسم دیوونه کننده است؛ تجسم اینکه حتی یه شب نباشه باعث شد که همش بوش کنم! نفس عمیق می کشیدم ونگاش می کردم! مث بچه ها خوابیده بود، معصوم و مهربون.. از دور بوسش می کردم.. چون می ترسیدم بیدار شه و بدخواب شه! آرزو کردم که اگه بنا به مردن باشه من دوست دارم زودتر بمیرم! اینم از خودخواهی بیش از حد منه.

یه لحظه به خودم اومدم و گفتم خجالت بکش دختر! قدر این لحظات رو بدون تا در آینده غصه نخوری!

خلاصه دیشب خیلی عشقولانه بودم! اما علی خواب بود..

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد