تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

گوشی

صب خواستم خیر سرم زود برم علی رو سورپرایز کنم ساعت ٧/٥ از خونه زدم بیرون و رفتم ترمینال سواری ها یه ساعتی نشستم دیدم ماشین نمیاد اومدم ترمینال انوبوسا واسه ٨/٥ بلیت گرفتم و اتوبوس که داشت حرکت می کرد دیدم گوشی ام نیس، وای خدا هر چی گشتم نبود به راننده گفتم و..

الان تو اتوبوسم و تو شوک هنوز! خواهم نوشت..

کار

تو اتوبوسم ساعت نه و نیم قراره برگردم همدان.. تو این هفته این اتفاقا افتاد:

یکشنبه معارفه و قرارداد بستن و دیدار با مریم سوپروایزرم و یه سری اطلاعات گرفتم، لپتاپم رو هم دادن اما تبلت موند.

دوشنبه صبح آزمایش خون دادم. رفتم شرکت با بیتا و عصرم با طلا

سه شنبه صبح با مریم  و عصر با میناز

چهارشنبه صبح طب کار و عصر دبل ویزیت با ونوس. 

یکشنبه هم قراره برم لرستلن تا چهارشنبه با محمد ، ندیدمش اما میگن دکتره.

هنوز تنخواه واسم تعریف نکردن. تا ببینم چه خواهد شد

کار

استرس فردا..

قلبم تو دهنمه!! باز کار و باز تپش قلبو باز گرفتن رگ دستم!! نمیدونم چرا اسم کار کردن میاد اینطوری میشم..

الهی توکل به خود خودت.

علی رضا

پنجشنبه اومدیم تهران و امروز علی برگشت..

اولش قرار بود چهارشنبه خودم بیام  اما اونقد بهونه گرفتم که علی فهمید دوس ندارم تنهایی برم، از ظهر سه شنبه بغض داشتم نه میتونستم از علی دل بکنم نه دوس داشتم تنهایی برم.. راستش گریه هم کردم اما مثلا نفهمید!! آخرش وقتی گفت واستا پنجشنبه با هم میریم انگار دنیا رو بهم دادن، از بغلش جم نمیخوردم.. 

امروزم موقع رفتنش بغض کردم! خسته شدم از این یک بام و دو هوا زندگی کردن.. همدان دلم پیش خونوادمه و تهران دلم پیش علی.. 

بابا

بابا.. موجودی که هیچوقت نمیشناسمش!!

مث اینکه باز شبونه قول یه خوابه بلوک ٦ رو قول به کسی داده و یه یه خوابه زاقارت!!! تو بلوک خودمون طبقه ١١ میخواد بخره!!

راضیه پشت تلفن گریه کرد

مامان

وقتی خیلی تنهایی و مجبوری کارای خونه رو انجام بدی و تاکید میکنم مجبور!!  تنها کسی که هِی یادش میکنی مامانته.. 

اعتراف میکنم  الان تو این چندروزه  که کارای خونه مخصوصا آشپزخونه رو انجام میدم یاد مامان میکنم، اعتراف میکنم گریه میکنم!! الان خیلی بغض دارم .. مامان که کار خونه رو انجام میداد و ما اذیتش میکردیم  میگفت مگه من ختمتکارتونم! (منظورش خدمتکار بود)

کار

امروز شرکت زنگید که یکشنبه تا چهارشنبه آموزشی داری بیا، گفت هتل بگیریم؟ گفتم نه میرم خونه مامانم اینا. 

خدایا کمکم کن، استرس و تپش قلب نگیرم!

مهمونی

دیشب خانم معصومیان مهمونمون بود، سنگ تموم گذاشتیم: باقالی پلو، مرغ، کشک بادمجون، الویه، سالاد، ، هویچ بستنی و و و

١٥٠ تومن واسه خونه جدیدمون دادن.