تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

مهمونی شامم

قرار بود هر وقت داش عباس اینا اومدن همدان دعوتشون کنیم بیان.. بعد تالار علی به داداش عباس گفته بود شام فردا شب بیان خونه ما، به مامان و باباش هم گفت، سپیده تهران بود و موند امیر. گفتم امیر اینها رو هم بگو.. و خلاصه اونها هم اومدنی شدن.. موقع برگشت خونه داشتیم فکر می کردیم که شام چی بدیم؟ چون راستش پول نقد خیلی نداشتیم و مجبور بودیم اونچه که تو خونه هس کنار بیایم! ضمن این که خونه ما خیلی جا نداره،،  علی می گفت سلف کنیم من گفتم نه سفره پهن می کنیم! غذای ایرانی رو چه به سلف؟؟ خلاصه آخر شب تصیمی شد که قیمه بادمجون  درست کنیم.. علی صب رفت نداشته ها رو خرید! حالا هیچی نخرید شد 55 تومن!! با کمک علی شام رو گذاشتیم! دیگه ساعت 6 شام آماده بود که مهمون ها اومدن..

شام خیلی نخوردن! بهونه اشون هم این بود که ناهار آبگوشت خوردن!  اما من ناراحت شدم! مگه مهمون نیستن! اینهمه زحمت ما یعنی هیچی!! خوب درسته ناهار دعوتین اما می تونین رعایت کنید که شام هم که دعوتین اینطوری رفتار نکنید!!


دکور

همون ظهر پنجشنبه دکور خونه رو عوض کردیم ؛ پرده رو که مامان اینا بودن زدیم، خیلی خوشگل شده، میز غذایی که من گره چینی کار کردم رو اوردیم تو اتاق! اما صندلی نداریم که ازش استفاده کنیم!! خخخخ

ایشاله صندلی هم می خریم :))

تولد حسین

پنجشنبه شب خاله ناهید شام تو تالار تخت جمشید دعوت کرده بود واسه تولد نوه اش! پسرش احسان اردیبهشت ازدواج کرده بود و الان بچه دار شده بود!!!! اسمش هم حسین گذاشتن..

راستش اصلاً دوست نداشتم برم! هی به مامان اینها می گفتم نرن که حداقل مراسم نریم! اما صبح مامان اینها رفتن و مجبور به رفتن! پول نداشتم که به عنوان کادو بدیم مجبور شدیم یکی از هدایایی که برای خونمون آورده بودن ببریم! قرعه به شکلات خوری آتی بیات افتاد و علی کادوش کرد و اونو بردیم!

راستش اصلاً دوست نداشتم برم اما وقتی رفتم انرژی گرفتم و خیلی خوشحال که خوب شد رفتم! آخر شب با داداش عباس و داداش امیر اینا رفتیم آب انار خوردیم جای همه خالی..

مامان و بابا

تو بلاگفا راحت تر می نوشتم! الان از بس دیر به دیر میام یادم می ره چه اتفاقایی افتاده و حس نوشتن هم می ره..

مامان اینا دوشنبه اومدن همدان، شانسشون برفی بارید که نگو اما آب شد برف! جاده هم خیلی خوب نبود و خلاصه به سلامتی رسیدن

ناهار مرغ گذاشتم و علی هم اداره موند تا 6 عصر، مامان و بابا از خستگی تا 5 خوابیدن! همش نگران این بودم که حوصله اشون سرنره.، علی هم از وقتی اومدحالش بد بود،  به خاطر زیاده روی در مصرف ناهار و پذیرایی مسموم شده بود! بهش می گم کاه مال خودت نیس! کاهدون که مال خودته!! اما این عدم رعایت رژیم خوردنی کار دستش داد دیگه!! دوشنبه اینطور گذشت..

سه شنبه: صبح سه تایی صبحونه خوردیم و به پیشنهاد من رفتیم سمت پیست اسکی که جاده بسته بود و پیاده جاده رو تا یه قسمتی رفتیم بالا، هوا عالی بود و خیلی خوشحال شدم که همچین پیشنهادی دادم. ظهری اومدیم خونه و مرغ دیروز رو داغ کردم و خوردیم و علی که ساعت 4 اومد گفت پاساژ میلاد نور تو همدان افتتاح می شه بریم ببینیم! رفتیم و طبق معمول بابا نیومد و ما کمی گشتیم و رفتیم کبابی امیر، امیر خودش نبود اما مث همیشه کبابه عالی بود و باز همه مون زیاده روی کردیم در خوردن! شب علی و بابا پیاده روی کردن!!

چهارشنبه: صب علی حلیم خرید و آورد و خوردیم و بعدش رفت اداره. من و مامان تا 11 خوابیدیم و بابا هم رفت پیاده روی.. من ناهار قورمه سبزی گذاشتم و علی که اومد خوردیم! مامان و بابا از پیست اسکی تاریکدره خوششون اومده بود و گفتن باز بریم اونجا! و با علی رفتیم و جای همه خالی روی یخ و برف لیز خوردیم و خیلی خوش گذشت اما طبق معمول بابا نیومد! شب که داشتیم برمی گشتیم خونه مواد ساندویچ رو خریدیم و شب علی زحمت بندری رو کشید و خوردیم.

پنجشنبه: صب مامان اینها بعد از خوردن صبحونه رفتن! و باز تنها شدیم.. :(

گریه

حال الان من

عروسی راضیه

خواهم نوشت

اکسسوار عروسی!

کل همدان رو زیرو رو کردیم یه شنل واسه لباس شب پیدا نکردم!! عوضش گوشواره خریدم 18 تومن!! و یه کلیپس 5 تومنی!

بچه

بچه عروس خاله ناهید به دنیا اومد! آخر فروردین عروسی کردن الان بچه دار شدن!! ماشااله به این سرعت عمل!!

مغازه

زن عمو علی داره مغازه اشو جممع می کنه و همه جنسهاشو حراج کرده! اولش هیچی نمی خواستیم بخریم اما وقتی خرید کردم دیدم 130 تومن خرید کردم! لباس و پیرهن و لاک و شلوار و تاپ و بلوز و جوراب و ... 50 تومن نقد دادیم و مابقی تا قبل عید تسویه باید بشه.

بعد به علی گفتم که علی! خوب اینهمه خرج کردیم می رفتیم اون شنل رو می خریدم!!

بحث

داداش عباس اینا خودشونو واسه تولد باران رسونده بودن! بعدها فهمیدم که موتور ماشین سوزونده و بعدترش فهمیدم که ماشین یه هفته خوابیده بوده و با سرعت اومده و توی راه موتور سوزونده!! در هر حال امروز فهمیدم که باز اومدن همدان، چون ماشین همدانه. امروز عصر برای اینکه بریم مغازه زن عمو به مامانش زنگ زدیم که به بهانه مامان ایران بریم مغازه زن عمو. مامان که اومد گفت عباس اینها شام اینجان و سپیده اینها هم هستن! شما هم بیاین! من هیچی نگفتم اما علی راغب بود بره. یه فرصت مناسب به علی گفتم من نمی یام! شوک شد، گفت چرا؟ گفتم آخه دعوت نیستیم! گفت ما کی واسه خونه مامان اینها دعوت بودیم؟؟ گفتم من دوست ندارم برم اما اگه تو دوست داری بری بریم! گفت نه دیگه من به تو احترام میزارم! خلاصه وقتی رسیدیم دم خونه مامان اینها، مامان گفت بیاین، گفتیم نه و اصرای چندانی نکرد و ما هم اومدیم. توی راه علی ناراحت بود، بحث رو پیش کشیدم و نه اون منو توجیه کرد نه من اونو! بی خیال شدیم و سکوت..

شب هم تنهایی سوپ خوردم و بی حرفی رفت خوابید! حتی حالِ علی رو هم ندارم! حال خودمم ندارم! نمی دونم چه مرگمه!! حال هیچکس رو ندارم!

بحت نوشت: راستش بعضی موقع ها اون سمیه بدجنس میره تو جلدم و الکی لج می کنم یا بدجنس می شم یا نمی دونم به قول علی دنبال بهانه می گردم! اما واقعا دوست نداشتم برم خونه مامانش اینها؛ هنوزم چراشو نمی دونم!

توجیه بحث نوشت: گفتم علی اگه می خواستن بگن شام بریم مامانت از غروبی فهمیده که شام مهمون داره، اگه ما به مامان زنگ نمی زدیم که بریم مغازه زن عمو تو می فهمیدی که همه اونجان؟ اینجور موقع ها سپیده مسیج می ده می گه بیاین خونه مامان اینها، الان مسیج داده؟ گفت الکی شلوغ می کنی!


تولد باران

تولد باران شد.. روز قبلش رفتم توی ژله به سپیده کمک کردم! یه ژله رنگین کمونی درست کردیم  و یه ژله مخلوط قلب! خیلی وقت گرفت اما بد نشد..

تم تولدش هم رنگین کمان بود و هیچکس الا محمدجواد و گیلدا رنگی نپوشیده بودن!!!

ما 20 تومن دادیم!! کمتر از همه! اما بیشتر از تولد هفته پیش بهار!

کارت عروسی

مامان و بابا امروز رفتن زنجان کارت عروسی راضیه رو پخش کنن

کارتش خوبه اما پرفکت نیس، متنش خیلی قشنگه: من و این صنم و عاشقی و باقی عمر!

همین.


لباس شب

دیروز رفتیم دنبال شنل واسه لباس خیلی شبم!! بود اما گرون بود! اونی که خوشم اومد 150 تومن بود اما پول نداریم دیگه! خلاصه فعلاً هیچ خاکی رو سرم نریختم تا ببینم چه خاکی باید رو سرم بریزم!!

آخه این لباس خیلی خیلی دیگه رِد کارپتیه!! بیش از حد شیک و مجلسیه! به روحیات من سازگار نیس!! ای خدا عجب خری شدم این لباس رو خریدم ها!!!

اینم از لباس های فوق العاده شیک! عرضه می خواد پوشیدن این لباسها!! که من اقرار میکنم نه عرضه اش رو دارم نه به قیف من می خوره!

گره چین

از گروه بچه های هنرمند!! که همون گروه گره چین خودمون بود بیرون اومدم! و به جاش یه گروه ساختم به نام میز وسط! خودم و زهره و معصوم و ریاحی جان!

امروز معصوم گفت که نتایج امتحان گره چین اومده رفتم دیدم! کتبی 80 و عملی 89.

معصوم گفت شدم 92! بله 92 شده البته با کمکهای من و زهره! مبارکش باشه