تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

اولین

اولین لینک ام! به قول بلاگ اسکایی ها پیوند ام: فاطمه:)

بقیه دوستان آدرس اشتب می دن! تقصیر من نیس والا

عشقولانه

آخر شب علی گفت سمیه زیردلم درد می کنه! گفتم شاید ادرارتو نگه داشته باشی.. کمی که گذشت دیدم قضیه جدیه و حالش حسابی بده! گفتم بریم دکتر نیومد.. خلاصه حوله گرم کردم اما فایده نداشت! می گه آپاندیسمه! نگران شدم شدید.. گفتم شاید بخوابه بهتر شه.. موقع خواب از دل درد اصلاً تکون نمی خورد؛ یه نگاه بهش کردم و رفتم توی فکرای مزخرف همیشگی ام!

تجسم کردم اگه علی نباشه چه اتفاقی می افته!  تجسم کردم صبح پاشم ببینم دیگه بیدار نمی شه!! وای خدای من! فکرشم واسم دیوونه کننده است؛ تجسم اینکه حتی یه شب نباشه باعث شد که همش بوش کنم! نفس عمیق می کشیدم ونگاش می کردم! مث بچه ها خوابیده بود، معصوم و مهربون.. از دور بوسش می کردم.. چون می ترسیدم بیدار شه و بدخواب شه! آرزو کردم که اگه بنا به مردن باشه من دوست دارم زودتر بمیرم! اینم از خودخواهی بیش از حد منه.

یه لحظه به خودم اومدم و گفتم خجالت بکش دختر! قدر این لحظات رو بدون تا در آینده غصه نخوری!

خلاصه دیشب خیلی عشقولانه بودم! اما علی خواب بود..

بِت

عاشق این دیوونه بازیهای دونفره مون هستم!

بدهی بالا آوردیم خفن! علی به باباش گفته بود که 700 تومنش رو یکشنبه می ده اما از پولی که بابا قراره بهمون بده خبری نیس! زنگ زد به باباش که تا آخر هفته جور می کنه! تنها داراییمون یه 200 تومن پول ماموریت علی بود که همون یکشنبه بهش دادن! ما موندیم و یه 700 باباش  و یه 350 محمودی و یه 400 داداش عباس و یه یه میلیون و خرده ای وام مسکن و بقیه قسطهای بانکها که همش دارن بهمون زنگ می زنن..

غروبی یهو علی گفت سمیه، اون چرخ خیاطیه رو نده به کسی ببره!! خلاصه بعد از هزارو یک فکر و مشورت و گرفتن فال حافظ!! به این نتیجه رسیدیم که بابا ما که بدهکاریم!!! بریم چرخ خیاطی امانتی مون رو بگیریم!  رفتیم چرخو آوردیم اما خیلی خوشحالیم! اسمش بِت هست! مال یه خانوم ارمنی بوده و حسابی تمیز و خوشگله

توی این شرایط اصلاً دوست ندارم راجع به بدهی هامون حتی فکر کنم! همش دارم بت رو نگاه می کنم!


این روزا

از وقتی از تهران اومدم مریضم!

بی پولیم بدجور! حساب تسلیمانو بستن!! ضامن بود و ٧٠٠ از بابای علی قرض کردیم و رفتیم صفر کردیم و سفته هاشو گرفتیم .. 

بابا هنوز ٢٦٠٠ که قولشو داده نداده! مرضی میگفت شاید یکشنبه! 

دیروز واسه گلدونا خاک گرفتیم  و یه چهار تا کاکتوس کوچولو هم خریدیم.

چرخ خیاطی که خریدیمو هنوز نیاوردیم خونه. به خاطر اینکه بیعانه ٧٠ تومن ذادیم و هنوز ٢٠٠ مونده!! دلیل بی پولی بیش از حدمون اینه که سه تا قسط بانکو تسویه کردیم؛ بانک رسالت و بانک ملت ؛و بانک ملی رو صفر کردیم.

اولین

اولین کار گره چینم آماده شد..

ایشاله در کنار اون باکس سه تایی یه کار واسه خونه اماده میکنم. شاید یه عسلی یا دکوری. تصمیم نگرفتم. 

ناهار

ناهار ولیمه دخترعموی مامان علیرضا!!! دعوت بودیم.. ٢٠ تومن بردم! میدونم کمه اما دختراش واسه عروسی اک ١٥ تومن داده بودن! مامانشم ٣٥ تومن. 

سلام تهران

علی شنبه و یکشنبه ماموریت تهران داره. منم از خدا خواسته قراره برم. 

با خانوم یادگاری هماهنگ کردم که اجازه بده حداقل در ماه ٢ روز نیام و برم خانواده ام رو ببینم  گفت اوکی، اما کسی نفهمه.بعدش با علی رفتیم اداره کار و گفتم نمیتونم ١٨ ام بیام انگشت بزنم! مسولش گفت سند بیار! گفتم قبض عوارضی رو بیارم اوکیه؟ گفت بله. همه چی حله واسه رفتن به تهران :) 


پروژه

پروژه من یه باکس یه طبقه است که توی هر طبقه  چهارقل باید مار کنم. تا الان کلاف باکس رو ساختم و آلتها رو نصفه نیمه وصل کردم. 

اولین بنزین

از بس این شبکه های اجتماعی زیاد شدن که کمتر وقت میکنم بیام اینجا.

پریروز یعنی دوشنبه، اولین بنزین رو زدم. به علی گفتم میام دنبالت گفت ماشین بنزین نداره، میای بنزین بزن! منم هول کردم و با پررویی گفتم اوکی. دلهره داشتم سوتی ندم آخرش گفتم که: خجالت نداره، نهایتش خراب میکنی و نهایت ١٥ نفر تو پمپ بنزین بهت میخندن اما یاد میگیری!

خلاصه رفتم و ١٠ لیتر زدم و با افتخار و بی سوتی اومدم! وقتی از پمپ بنزین اومدم بیرون یه جیغ بنفش زدم  و ذوقمو خالی کردم. 

به علی گفتم ممکنه واسه بقیه خنده دار باشه این موضوع اما واسه من خیلی مهم بود. خیلی!

خواب

باز خواب ایمان رو دیدم! در مقام استاد درونم بود و همش ازش سوال میکردم! از دکتر و وقایع اخیر پرسیدم! میگفت که درساتو گوش کن اما از جواب دادن راجع به جزییات سرباز زد. ته دلم یه دلبستگی بهش داشتم! اما میگفت که قراره با یه دختر ازدواج کنه. عکسشم دیدم!! یه دختر مو بلند خارجی! خیلی هم منو تحویل نمیگرفت....

از خواب که بیدار شدم لمس بودم! چه خواب واضحی بود! یعنی چی میخواد بهم بگه؟؟  

خواب نوشت: نمیدونم تو ناخودآگاهمون من دست  از  سر ایمان برنمیدارم یا اون دست از سر من بر نمیداره!! که همش خوابشو میبینم!

نرفتیم!

امروز قرار بود بریم مسابق رالی اما نرفتیم! نمی دونم چطور شد که نرفتیم!! اما دلخورم! بازم نمی دونم از کی؟! واسه اینکه نرفتیم هم گریه کردم اما نمید ونم دلیل گریه ام واقعا واسه این بود که نرفتیم یا دلتنگیه و نرفتن بهانه است! خلاصه نمی دونم چه مرگمه!


کلاس

کلاس گره چینی بسی لذت بخش است.. 

همکلاسی هام کمی بچه گونه اند اما خوب اند. 

از لحظه لحظه کلاس لذت میبرم. 

تا امروز اره نازک بر، چوب گونیا، پرگار، چوب روسی واسه باکس خریدم به عبارتی:

١٥+٧+٤+ ١٣=٣٩ تومن

کلاس نوشت: باز یه پرگار بهتر خریدم 4 تومن ! :)

ماه گرفتگی

لحظه شماری میکنم واسه دیدن ماه گرفتگی. 

با علی قراره صبح بیدار شیم و بریم رصدخونه و بعدش حلیم . 

گره چین

اولین جلسع کلاس گره چین! مال فنی حرفه ایه.. 

امروز رفتم میراث واسه استخدام! گفت نداریم!! 

رفتم واسه وام گفت ٢٥ به بعد.

یه سر به علی زدم و اومدم خونه..

عروسی

امروز ناراحت بودم! بعد از دو سال  اعتراف کردم که در انتخاب آرایشگاه عروسی ام اشتباه کردم!!! 

اعتراف کردم که ناراحتم  که چرا بعد دو سال هنوز نرفتیم آتلیه مون فیلما و عکسا رو بگیریم!!

اعتراف کردم که مدل موهامو خیلی دوس نداشتم! همینطور آرایش صورت! حتی ناخن هامو!!  ماشین عروس، دسته گلم!  و و و و !

اعتراف کردم اگه برگردم عقب شاید هیچ کدوم از انتخابام، انتخابای عروس ام نباشه!! 

استیکر: بلاتکلیف و پشیمون