تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تولد امیر و بهار

تولد امیرعباس و بهار با حاشیه سازیهای فراوون برگزار شد!

خواهم نوشت! حال ندارم! امروز زیاد نوشتم


انگشت!!

بماند که چی کشیدم سرِ نامه گرفتن از فنی و حرفه ای واسه اداره کار، سرِ بیمه بیکاری! آخرشم فنی و حرفه ای نامه نداد و اهورایی دوباره انگشت زدن رو دوباره اجرا کرد، انگشت زدن شروع شد و اولین انگشت بعد از کلاس 30 دیماه ساعت 11

امتحان عملی گره چین

جمعه 18 دیماه آزمون کتبی دادیم و فردا امتحان عملی گره چین داریم،خانوم یادگاری دستور داده کلاف رو از چوب گردو بگیریم! و بسازیم تا روز امتحان وقتمون سرکلاف هدر نره! خلاصه واسه امتحان نفری 10 تومن افتادیم! لعنت به این فنی و حرفه ای! دیگه پامو توی این جای مزخرف نمی زارم!!

خونه داداش عباس

خوشی خرید لباسو علی ازم گرفت، قرار بودبریم خونه داش عباس اینا ، اما چون ماموریت بود قرار شد یه سر بزنیم و برگردیم؛ بماند که صبح زهره زنگید و گفتم شام نمی یایم، اما یه سر میایم می بینیمتون! بعد از اون داداش عباس به علی زنگید و گفت من شب خونه ام و شام بیاین. علی هم گفت میایم؛ تلفنو که قطع کرد من باهاش بحث کردم که چرا از طرف من قول دادی؟ چرا با من مشورت نکردی؟ خودشم فهمید که اشتباه کرده و هی می گفت می خوای بزنگم نمیایم؟؟ آخه پوریا هم هست و همه باهم باشیم! گفتم نه دیگه حالا که گفتی. بعد از خرید لباس ساعت 6.30 رفتیم خونه داش عباس اینها، قرار بود داداش عباس هم ساعت 8 شب برسه. یه مدت گذشت و گفتیم عباس کی می رسه؟ زهره گفت تازه 8.30 پرواز داره و ایشاله 10.30 تهرانه! من از شدت عصبانیت داشتم می ترکیدم! اینم از برنامه ریزی علیرضا! بار اولش نیست که اینطور بی برنامه و بی قانون عمل می کنه! خلاصه تا ساعت 9 نشستیم و بعدش ما شام خوردیم و طبق معمول من ظرفها رو شستم!!! و ساعت 10.20 تازه داداش عباس رسید و بعد اون پوریا اومد و ما منتظر تا شام بخورن و بیایم!! وقتی رسیدیم خونه ساعت 11.30 بودتوی مسیر یه کلمه با علی حرف نمی زدم! عصبانی بود شدید!! حس آویزونی داشت منو می کشت!! گفتم این بار آخره اجازه می دم با رفتارات منو تحقیر کنی!!  وقتی رسیدیم توی خونه همه چراغا خاموش بود اما هنوز نخوابیده بودن! حتی ذوق پوشیدن لباسو نداشتم اونقد خودخوری کرده بودم!! با اصرار مامانم پاشدم لباسو پوشیدم و مامان خوشش اومد و مرضی گفت بد نیس! با حالت قهر علی رو صدا کردم که لباسو ببینه، علی هم خوشش اومد. خلاصه با تعریفای که کردن کمی حس ام برگشت اما کارِ علیرضا رو فراموش نکردم و فراموش نمی کنم! الانم که اینو می نویسم حرص می خورم شدید!!

علی یه 20 تومن به بیتا داد، داداش عباسم تولد علیرضا 20 تومن داد :)

لباس شب

سه شنبه ساعت 2 ظهر به سمت تهران راه افتادیم،دم ماشینمون گرم که تا حالا توی راه نذاشته. مستقیم رفتیم خونه مامان اینها، مامان خیلی لوسه و کمی اشک توی چشماش جمع شد، وای بهار که عشق شده و ناز.

صبح چهارشنبه روز شلوغی بود، منتظر شدیم تا راضیه که از 5 صبح با مامان رفته بود ام آر آی بیاد و ساعت 10 با راضیه زدیم بیرون و با مترو اول رفتیم امیراکرم، اونجا لباس پیدا نکردیم تصمیم گرفتیم بریم مفتح، اونجا که رسیدیم یه چند تا لباس خوشگل دیدیم اما کمی گرون تر از جاهای دیگه بود و باز اونی که من می خواستم یا گرون بود یا تنِ مبارک نمی رفت! دوسایزه شدم! دختر سایز 36 دیروز، شده 38-40 و این خیلی عصبی ام کرده بود.. ساعت 3 شده بود و من لباس نخریده بودم! هم زمان عصبی ام می کرد و هم سایزم!! رفتیم تو چندتا ناهار خوردیم و راضی رفت سرِکار و من و علی رفتیم شهرک ماشین رو برداشتیم و رفتیم امامزاده حسن و پاساژ ایرانیان؛ خلاصه طبقه سومش که لباسای ترک داشت همه لباسها بالای یک میلیون و دیگه ناامید شده بودم که علی یه لباس بهم نشون داد و تنها لباس سایز 38 و مشکی دیدمش خوشم اومد رفتم اتاق پرو، اما توی ایرانیان پروش زنونه است و مرد نمی تونه بیاد! یه 20 دقیقه واستادم تا برم توی پروی که پرده داره!!!!!  خودم پوشیدم خودم دیدم و خودم پسندیدم!! وای عجب لباسی! چقدر فرش قرمزی!! محشر و فوق العاده زیبا بود ..اولین خرید زندگی ام که هیچکس نبود نظر بده! کمی غصه خوردم اما کمی هم استرس داشتم چون خودم بودم و خودم!! اومدم بیرون و علی گفت چی شد؟ توی حالت شوک گفتم علی، فوق العاده است! گفت حالا چرا اینطوری می گی؟ گفتم آخه خیلی قشنگه! مونده بود چی بگه،خلاصه رفتیم حساب کنیم که دیدیم بارکد نداره! قیمتش هم من فکر می کردم 250-300 باشه اما وقتی گفت 490 یهو شوک شدم! آخه توی قسمت لباسهای 300 بود! قیمت و بارکد و برچسبم نداشت که! صندوقداره از فروشنده یه امضا گرفت! بعدا فهمیدم چرا، حدس زدم که قیمت نداشه مطمئن باشن این قیمتش بوده! بعدها به علی گفتم علی فکر کنم اشتب کردن و قیمتش خیلی بالاتر از این حرفا بوده آخه خیلی خوشگله! خلاصه علی دید که خیلیی خوشم اومده، بدون اینکه لباسمو دیده باشه و بی هیچ ذهنیتی، بی هیچ مخالفتی لباسو خرید واسم.توی قرعه کشی هم شرکت کردم، یعنی می شه برنده بشم؟


مامان

دوشنبه شب مامانو برده بودن بیمارستان خانواده، باز کمرش گرفت و باز بیمارستان و باز کلافه گی، دکتر گفته بود اسپاسم عضلانی! 

چهارشنبه هم راضی با مامان رفت ام آر آی و باز منتظر واسه نتیجه!

امتحان

الان خبردار شدم نمره قالی بافی ام شد٨٧ و قبول شدم

دکتر

رفتم دکتر زنان، باز پاپ اسمیر، گفت خانوم به این خوش تیپی چندتا بچه داره؟ گفتم هیچی! گفت ازدواج کردی؟ گفتم بله دوسال، گفت نمی خواین یا نمیشه؟ گفتم نمی خوایم! یهو چشاش چهارتا شد گفت واسه چی؟ گفتم قرار ازدواجمونه، گفت وا! دختر این حرف چیه می زنی؟ بعدا نیای بگی بچه می خوام  و انوقت نشه!!! گفتم نه دیگه توافق کردیم! باز چشماش درشت تر شد گفت اشتباه نکن! این حرفا چیه!! و کلی نصیحت شروع شد.....

تولد علی

جمعه تولد علی بود! هر فکری کردم که سورپرایزش کنم دیدم قبلاً انجام دادم! خلاصه گفتم امسال بگم علی جان چی احتیاج داری؟ یهو به ذهنم رسید که بریم خالهاشو برداریم!! قبلاً براش سه تا شلوار با پول خودش البته به نیت تولدش خریده بودیم!! اما کادوی من می باید خاص می بود! خلاصه یه قرون هم نداشتم همش منتظر که دهم بشه و حقوقم رو بریزن! ساعت 2 پنجشبه پولم رو ریختن و گفتم علی پاشو بریم خالهاتو برداریم! اولش شوکه شد و بعدش استقبال کرد، خواستیم بریم که سپیده زنگید و گفت بعد شام می یایم اونجا! ما هم سریع دست رفتیم.. خالهاش شد 24 تومن و یه کیک 18 تومنی و منم یه شاخه رز 5 تومنی خریدم واسش و اومدیم خونه! شام قرار بود بیرون بخوریم اما چون مهمون داشتیم سریع اومدیم خونه و کباب دوری علی درست کرد و جمع و جور کردیم و اومدن..

10 تومن به علی تولد داد و 100 تومن هم واسه خونمون آورده بود.. نفهمیدم چرا بعد از دو سال الان کادوی خونه آوردن!! علی هم به روش نیاورد.. دستشون درد نکنه

لباسشویی

ماشین لباسشویی دوقلو ناسیونال !! که به نظر من همون کهنه شور بود؛ هدیه جهاز وکلای محترم رو به شخصی که خانم معصومیان معرفی کرده بود دادیم، تنها دعایی که کردم این بود: این ماشین ٢ سال کار منو راه انداخت، ایشاله کار شما رو هم راه بندازه.

خدایا شکرت

ماشین لباسشویی

کاملا اتفاقی باباحسین گفت که با امکان حرف زدم گفته بیاین قسطی ماشین لباسشویی بردارید، خلاصه روزیکه خوشخواب خریدیم رفتیم لیست امکان رو از باباحسین گرفتیم، اکثرش ایرانی بود و من ناامید شده بودم واسه مدلی که میخواستم که یهو علی گفت سمیه، داره! اما، سیلوره!! گفتم نمیخوام! من سفید میخوام! گفت زده موجودی ٢ تا شاید دومیش سفید باشه، خلاصه کل سه شنبه که تعطیل رسمی بود درگیر لیست امکان بودیم، بابا هم گفت که اول وقت چهارشنبه اونجا باشین تا یارو پشیمون نشده! بعد گفت پیش چقد میتونی بدی؟ علی گفت هیچی!! اما بهتون بگم که ٦ قسطه بهتون میده ها، گفتیم توکل بر خدا. صب چهارشنبه هوا ابری و برفی بود ساعت ٧/٤٥ امکان بودیم، علی رو شناخت و رفتیم سمت ماشین هاش، بله، اونی که میخواستم بود٩ کیلویی بخارشور ال جی، اما سفید نبود! چندتا دیگه هم بود ایندزیت و کندی و .. خلاصه علی گفت سمیه، انتخاب کن گفتم همون ال جی اما نقره ایه! گفت ببین ما اگه الان نخریم معلوم نیس کی  بخریما! اونم با این شرایط از دم قسط. خلاصه گفتم اوکی، رفتیم دفتر و گفتیم ما اینو میخواییم، مسئولش گفت چند قسطه میتونین بدین؟ علی گفت هر چی بیشتر بهتر!! خلاصه گفت اینجا ٦ ماهه میبندن، اما شما چون جوونین ١٢ ماهه میبندم و ٩٪‏ هم روش میاد..من و علی داشتیم بال در می آوردیم، بعد گفت خرید امروزم شامل ٢٪‏ تخفیف به مناسبت هفته وحدت! دیگه از ذوق داشتیم میمردیم..

خلاصه رفتیم پیش باباحسین و گفت برید ماشینو تحویل بگیرید من خودم میرم چک هاشو میدم.. ما هم ساعت ١٠ صب روز ٤شنبه ١٠دی. صاحب ماشین لباسشویی شدیم..


تشک

بالاخره بعد از ٢ سال و اندی تشک خوشخواب خریدیم! بماند که اولش دعوا و قهر اما بعدش خریدیم..سوپر کلاس سافت خوشخواب، کلا شد ٨٦٠ تومن

٤٥٠ چک دادیم واسه ١١ بهمن و ٤١٥ نقد، از پول دوره بچه های کارشناسی. 

راضیه هم امروز لباسشویی و تلویزیون خرید، دو روز پیشم یخچال خریده بود، مبارکش باشه.

وام

وام بچه های کارشناسی شرکت کردم و شدیم 5 نفر، قراره هرکی 150 بزاره، از پنجم تا دهم هر ماه، ایشاله از این ماه شروع می شه و تا اردیبهشت تموم می شه..

نفر اول منم! دونفر پولاشونو ریختن و منتظر بقیه هستم! :)

نمی دونم با این پول چه کنم! بدم بدهی علی، خوشخواب بخریم یا بزارم واسه عروسی راضیه..

درس

حالا که لپتاپو روشن کردم حال نوشتن ندارم! سوتی دیروز که ماشینو روشن کردم و گاز نداردم و ماشین خفه کرد! علی و حسین آقا اومدن و بالاخره روشن شد! یه درسی که یاد گرفتم این بود: واسه ماشین ما که کاربراتیه موقع روشن کردن باید گاز حسابی بدی که خفه نکنه!! :))

اولین

ادم هیچوقت اولین ها رو فراموش نمیکنه، اولین دوست پسر، اولین عشق، اولین سفر، اولین یواشکی، اولین ساز، اولین رستوران و ...

در مورد ماشین هم همینه، عاشق ماشین بودم، اما بابا ماشین نمی داد و بهانه اصلی اش این بود که گواهینامه ندارید! منم منتظر ١٨ سالگی تا گواهینامه بگیرم.. ١٨ سالم شد اما پول نداشتم!! قرون قرون پولامو جمع میکردم  تا یه مبلغی میشد واسه کلاسای رانندگی یه هزینه ناخواسته میاومد و خرج اون میکردم..بالاخره تو سن ٢٤ سالگی تونستم برم کلاسای رانندگی، از مربی هم شانس نیاوردم و چیزی یاد نگرفتم و مربی دوم و .. روز امتحان عملی  قبول نشدم و های های گریه میکردم نه به خاطر اینکه قبول نشدم به خاطر اینکه پول نداشتم دوباره تمرین کنم! یادم نیس چطور پول جور شد اما برای بار دوم امتحان دادم و تو اردیبهشت ٨٤ بالاخره گواهینامه گرفتم.. بابا بهونه دیگه ای نداشت اما ماشین نمیداد.. یه بار میگفت گواهینامه شرط نیس! باید تجربه هم داشته باشی، یه بار میگفت باید چندباری پیش خودم بشینی تا ببینم رانندگی ات چطوره، یه بار  خدایی نکرده به جایی بزنی کی هزینه اشو میده؟؟ یه بار بیمه نداره و  یه بارم که هیچ بهونه ای پیدا نکرد گفت ماشین خودمه   مال خودمه و  دوست ندارم به کسی! بدم..خلاصه هر بهونه ای تو دنیا بود آورد و ماشین هم نداد.. مامان هم پیروِ  بابا که راست میگه اگه به کسی بزنین دیه اشو کی میده؟؟ اگه بهتون بزنن، اگه.. اگه.. و اگه هایی که هیچوقت اتفاق نیوفتاد..  این شد که من تعهد کردم تا زنده ام  هیچوقت ماشین پراید!!! بابا رو نگیرم!  دوست ندارم وارد جزییات بشم که چه روزایی از کنار ماشینی که ماهها توی پارکینگ یا زیر بلوک خاک میخورد و من با چه بدبختی و بی پولی با مینی بوس و اتوبوس با ساعت ها اتلاف وقت از این سر شهر به اون سرِشهر میرفتم و حرص میخوردم و قول و قرارهایی به خودم میدادم که اِل میکنم و بِل! 

گذشت و گذشت تا پارسال یه پراید یشمی خریدیم، با کلی قسط و بدهی که هنوزم بدهکاریم..  آرزو و رویایی که باید ١٠ سال پیش اتفاق می افتاد.. ١٠ سال زمان کمی نبود که حتی دیگه آرزوی ماشین داشته باشم! اونقد این زمان طولانی بود که عقده های ماشین داری هم فروکش کرد.. یعنی دیگه حس و حالی نمونده بود که به قولهایی که به خودم داده بودم عمل کنم، حتی قولی که سوار پراید! بابا نشم!!

سی ام آذر ٩٤ رو هیچوقت فراموش نمیکنم.. راضیه میخواست بره شهرک غرب واسه آرایشگاه عروسی اش و بابا حال نداشت ببره.. گفت سمیه تو ببر.  در عرض  یک دقیقه همه این ١٦ سال جلوم رژه رفت؛ حتی نمیدونستم بگم آره یا نه! اما وقتی ذوق راضیه رو دیدم قبول کردم و برای اولین بار بالا ماشینشو داد، هرچند خیلی دیر اما  این اولین رو هیچوقت فراموش نمیکنم .. 

خاطره یلدا

الان یاد شب چله خودم افتادم! رفتم توی آرشیو بلاگفا گشتم که بخونم نبود! کثافت حذف کرده بود، اما من نسخه پشتیبانی داشتم!یلدای 91..  بازهم خاطره هایی از جنس ما رسم نداریم! الان که توی خانواده اش هستم می بینم که رسم داشتن! باز هم یاد گذشته و دلخوری و بغض..

بلاگفا

همش منتظرم که بلاگ اسکای امکان انتقال بلاگ رو فراهم کنه که مطالب بلاگفامو انتقال بدم اینجا! اما هیچ خبری نیس!

کم نیست که از مهر 89 توی بلاگفا بنویسی! نوشتن که نه!! زندگی کنی! اما بی وفا بود!

امتحان فرش

چون با گوشی میام نوشتن سخته، وقتی بلاگم رو میخونم میبینم که چقد اتفاق ننوشته جا انداختم مث امتحان عملی فرش! 

دوشنبه ٢٣ آذر امتحان عملی فرش بود، بیدار که شدم دیدم برفی میاد که نگو! محل امتحانم نمی شناختم، از چند روز قبل به علی گفته بودم که منو ببره اونجا رو بشناسم گفته بود روز امتحان! صبح که پا شدم دیدم برفه، کمی غر غر کردم و بنده خدا با این وضع که اداره اش دیر شده بود منو برد محل امتحان که کنار دانشگاه آزاد بود  رو نشون داد، برگشتیم علی رو وسط راه پیاده کردم و باز به سمت محل امتحان رفتم، برفی بود که نگو.. کل اتوبان برف نشسته بود.. خلاصه  ماشینو توی پارکینگ دانشگاه آزاد پارک کردم و وارد محل امتحان شدم و بعد از نیم ساعت تاخیر آقای مرادی رسید! خدا رو شکر کردم که ممتحنمون، مربیمونه. اولش گفت برین توی کلاس کناری و هر کی روی یه دار بشینه، منو دید و گفت تو برو توی اون دار، بعد از بافتن یه رج متوجه شدم که داری که کمترین ایرادو داره به من معرفی کرده، اونجا بود که گفتم خدا همه رفتگانشو بیامرزه، امتحان دار قالی اینطوری بود که یه فرشی که طرح سنتی داره بهم داد و گفت از روی نقشه پیدا کن کدوم رجه و شروع کن یه رج بباف، بیشترین وقتم اینجا گرفته شد، یه ساعت و نیم داشتم یه رج می زدم، دار کوجی داشت و ما هم دار بدون کوجی یاد گرفته بودیم و کمی اذیت شدم، اما بدون کمترین ایرادی یه رج بافتم و پود ضخیمو دادم و رسیدم به پود نازک! مگه فاصله داشت!! نمی شد که نمی شد! صداش کردم و کمی با کوجی ور رفت دید نمی شه رفت یه تکه چوب آورد و با دادن فاصله درست شد! منم داشتم کمکش می کردم که یهو حلقه ام گیر کرد بین نخهای چله! و در نمی اومد! هی من بکش،مگه می شد!! آخرش گفت: خانوما روز امتحان ارادتتون رو به شوهراتون نمی خواد نشون بدین!! روز امتحان آدم بدون زیورآلات می یاد! من :|.. داشت می رفت گفت ببینم بهونه دیگه ای داری؟؟ من باز  :|  خلاصه با موفقیت این مرحله رو پشت سر گذاشتم. مرحله بعدی یه دار خالی داد و گفت برو چله کشی کن، برای 20 تا گره، نشستم و زدم و بعدش گفت حالا کوجی بزار و زنجیره بزن، اونم انجام دادم و ساعت شده بود 1 ظهر، دیگه وقت نشد کرباس بزنیم! خیلی خدا رو شکر کردم چون توی کرباس مشکل داشتم! بعد ازش پرسیدم قبولم گفت ان شاالله.. باز پرسیدم می خوام فرش درجه یک یا گلیم بافی رو ادامه می دم ، گفت من دیگه تدریس نمی کنم ! خیلی اذیت شدم.. منم تشکر کردم و خوشحال به سمت ماشین رفتم.. .وقتی حتی از کنار دانشگاه میگذری یاد خودت و خاطره هات می افتی.. دانشجوها و برف بازیشون و .. خیلی دلم گرفت.. اما اینها با ما فرق داشتن.. نسل دانشگاه ما چه غنی و چه ندار همه یه جور بودیم! نهایت پولداره خونه دانشجویی داشت و ما خوابگاه، الان از تیپ و ماشین و گوشی می شه فهمید یارو چقدر مایه داره.. این عذاب آوره... دلم واسه دوران دانشجویی خودمون تنگ شده!

خلاصه وقتی رسیدم خونه یه باری از روی دوشم برداشته بود! پروژه کلاس فرش که از اسفند 93 رقم خورده بود با امتحان روز 23 آذر 94 تموم شد..

یلدا

خوب من برگشتم همدان! 

اولین روز بی کلاسی!! تا ساعت ١٢ خوابیدم