تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

خونه داداش عباس

خوشی خرید لباسو علی ازم گرفت، قرار بودبریم خونه داش عباس اینا ، اما چون ماموریت بود قرار شد یه سر بزنیم و برگردیم؛ بماند که صبح زهره زنگید و گفتم شام نمی یایم، اما یه سر میایم می بینیمتون! بعد از اون داداش عباس به علی زنگید و گفت من شب خونه ام و شام بیاین. علی هم گفت میایم؛ تلفنو که قطع کرد من باهاش بحث کردم که چرا از طرف من قول دادی؟ چرا با من مشورت نکردی؟ خودشم فهمید که اشتباه کرده و هی می گفت می خوای بزنگم نمیایم؟؟ آخه پوریا هم هست و همه باهم باشیم! گفتم نه دیگه حالا که گفتی. بعد از خرید لباس ساعت 6.30 رفتیم خونه داش عباس اینها، قرار بود داداش عباس هم ساعت 8 شب برسه. یه مدت گذشت و گفتیم عباس کی می رسه؟ زهره گفت تازه 8.30 پرواز داره و ایشاله 10.30 تهرانه! من از شدت عصبانیت داشتم می ترکیدم! اینم از برنامه ریزی علیرضا! بار اولش نیست که اینطور بی برنامه و بی قانون عمل می کنه! خلاصه تا ساعت 9 نشستیم و بعدش ما شام خوردیم و طبق معمول من ظرفها رو شستم!!! و ساعت 10.20 تازه داداش عباس رسید و بعد اون پوریا اومد و ما منتظر تا شام بخورن و بیایم!! وقتی رسیدیم خونه ساعت 11.30 بودتوی مسیر یه کلمه با علی حرف نمی زدم! عصبانی بود شدید!! حس آویزونی داشت منو می کشت!! گفتم این بار آخره اجازه می دم با رفتارات منو تحقیر کنی!!  وقتی رسیدیم توی خونه همه چراغا خاموش بود اما هنوز نخوابیده بودن! حتی ذوق پوشیدن لباسو نداشتم اونقد خودخوری کرده بودم!! با اصرار مامانم پاشدم لباسو پوشیدم و مامان خوشش اومد و مرضی گفت بد نیس! با حالت قهر علی رو صدا کردم که لباسو ببینه، علی هم خوشش اومد. خلاصه با تعریفای که کردن کمی حس ام برگشت اما کارِ علیرضا رو فراموش نکردم و فراموش نمی کنم! الانم که اینو می نویسم حرص می خورم شدید!!

علی یه 20 تومن به بیتا داد، داداش عباسم تولد علیرضا 20 تومن داد :)

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد