تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

خونه

خونه تقریبا آماده است: سرامیک شد، توالت و حمومم تموم شد، گچکاری تموم، فقط مونده کابینت..

وای خدا این پنجشنبه که دومه، پنجشنبه هفته دیگه اثاث کشی داریم..

تایید نظرات

رسم جدید این بلاگ: تایید نظرات! :)

مصاحبه کاری

مصاحبه کاری روز چهارشنبه 2 عصر این هفته در محل شرکت در تهران!!

توکل بر خدا هر چه پیش آید خوش آید

کار

صبح یکشنبه خانم محمدی زنگید که منو یادته؟ نماینده علمی ب ب لاک! گفتم بله، گفت بیا مصاحبه، کافی شاپ هتل بوعلی، رفتم و باز استرس کار گرفت منو..

مث اینکه از من راضیه، رزومه ام رفت تهران..

وای کار!! اصلا دوست ندارم کار کنم! ای خدا!!

نجوم رصدی


کلاسای نجوم رصدی شروع شد، سعید شنبه به علی زنگید که به سمیه بگین یکشنبه ساعت 4 رصدخونه باشه، رفتم و کلاسها رسما شروع شد: یکشنبه ها 5 عصر

سرامیک خونه و حموم و دستشویی تموم شد، آبگرمکن هم نصب شد.. یکی دو روز دیگه کابینت و گچکاری..

سووشون

سووشون رو که یکشنبه از خانم معصومیان هدیه گرفته بودم الان تموم کردم..

خونه جدید

توی این چند روزه هی می ریم خونه جدید و کارای مختلف انجام می دیم..

موکت ها رو جمع کردیم، سم پاشی کردیم، کابینت های قدیمی رو کندیم، طراحی آشپزخونه رو انجام دادیم!! رنگ کابینت و مدلی که می خوایم رو انتخاب کردیم! سرامیکی که می خوایم بگیریم رو انتخاب کردیم، با دایی مرتضی هماهنگ شدیم و کابینت ساز اومد و دید، لوله کش اومد، مژگان و شوهرش هم اومدن یه نگاه انداختن.. دیروز هم آبگرمکن رو آوردن

همسایه پایینی اومده می گه لوله آب داد خونه ما رو آب برداشته! لوله کش اومد گفت پوسیده!! هم لوله آب هم فاضلاب باید عوض شه! رفتیم بنگاه می گه فروشنده باید درست کنه! قرار شده ما درست کنیم و هزینه اش رو بگیریم

خلاصه درگیر خونه ایم..

7 فروردین

شنبه 7 ام فروردین 6.30 صبح رفتیم دنبال امیر و هانیه، رفتیم کله پاچه زدیم.. وای که حال داد..

من اومدم خونه و ساعت 11 باز رفتم اداره کار تا انگشت بزنم دیدم دستگاه خرابه و روش نوشته 15 فروردین بیاین! واستادم بحث که من سفرم رو به بهم زدم! مث ماست نگاه ات می کنه و پیشیمون میشی که چرا باهاش همکلام می شی!!

اومدم کبابی امیر و واستادم کمکش کردم و علی زنگید گفت بیا دنبالم

یهو دیدم که داداش عباس اینا اومدن!! نگو نرفتن سفر و اومدن همدان.


عیدی های من

علیرضا بهم 100 تومن داد

بابا 50

مامان 5تا کاسه گل سرخی

فاطمه 50

مرضیه نیم تنه

راضیه کاکتوس

صادق هم سررسید و کتابچه ایران و نقشه ایران داد

مامان ایران 15

داش عباس 20

وحید 10

بابا 10

یه هزاری هم دست اول

دایی مرتضی مث پارسال از هر اسکناس نو یکی داد..

به علی رضا هم مامان یه دست زیرپوش و جوراب به رسم هرساله! باباحسین هم یه 10 داد.




عید 95

بالاخره با اصرارهای سپیده و خانواده اش تصمیم گرفتیم خانواده علی رو همراهی کنیم؛ تصمیم شده بود با خانواده عمه مرضی اینا بریم شمال. قرارمون شد حرکت ساعت 6 صبح روز 29 اسفند به همراه بابا و مامان علی و سپیده اینا به سمت تالش.. یه سر رفتیم سوی مقصد بدون اینکه حتی برای صبحونه واستیم.. خدا رو شکر جاده خلوت بود، رشت رو که رد کردیم لحظه شماری برای رسیدن مسیر رو برامون سخت تر کرد، همش منتظر بودم که برسیم تالش، وقتی رسیدیم خوشحال از اینکه رسیدیم گفتن که باید بریم به سمت لیسار یعنی حدود نیم ساعت بعد از تالش! کلافه شده بودم! ساعت شده بود 2 و من مث زمانهایی که عصبی می شم خود خوری می کردم! خلاصه کل خانواده عمه مرضی و داش عباس اینها یکی دو روز زودتر از ما رفته بودن و ما گروه آخر بودیم..

بالاخره رسیدیم استقبال گرمی از ما شد و ناهار قیمه خوردیم و کمی استراحت کردیم.. کلا 27 نفر با 8 تا ماشین بودیم! خدارو شکر جای که داشتیم خیلی بزرگ بود!

شب اول (29 اسنفد)کنار آتیش صندلی بازی کردیم و من دوم شدم! سپیده اول شد.. شام هم ماهی خوردیم! عالی بود

روز اول عید: صبح رفتم دوش گرفتم لباس مناسب پوشیدم و سفره هفت سینی که برده بودیم رو علی چید و متفاوت ترین تحویل سال رو تجربه کردم! اولین سال دور از خونه! واسه ناهار کباب خوردیم و شب تشک بازی و شام هم علی املت درست کرد.

روز دوم: صبحونه عدسی و ناهار جوجه خوردیم . خونه رو تحویل دادیم و رفتیم سمت رشت.. شام قضیه رستوران جهانگیر پیش اومد و بعدش پیس خوری البته ما ساندویچ خوری و چای آلبالو

دایی مرتضی یه جایی درست کرد که سه اتاق بود و تمیز بود و جریانات سولو!

روز سوم بعد از خوردن صبحونه ما از جمع جدا شدیم و برگشتیم به سمت همدان و یه راست اومدیم همدان و رفتیم کبابی امیر کباب خوردیم

بقیه هم موندن تا جمعه برگردن!

جالب اینجا بود که از رشت به سمت همدان من چهار فصل رو دیدم!! رشت بارندگی بود، قزوین هوا آفتابی، گردنه آوج برف می اومد و همدان باد بود!