تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

عید 95

بالاخره با اصرارهای سپیده و خانواده اش تصمیم گرفتیم خانواده علی رو همراهی کنیم؛ تصمیم شده بود با خانواده عمه مرضی اینا بریم شمال. قرارمون شد حرکت ساعت 6 صبح روز 29 اسفند به همراه بابا و مامان علی و سپیده اینا به سمت تالش.. یه سر رفتیم سوی مقصد بدون اینکه حتی برای صبحونه واستیم.. خدا رو شکر جاده خلوت بود، رشت رو که رد کردیم لحظه شماری برای رسیدن مسیر رو برامون سخت تر کرد، همش منتظر بودم که برسیم تالش، وقتی رسیدیم خوشحال از اینکه رسیدیم گفتن که باید بریم به سمت لیسار یعنی حدود نیم ساعت بعد از تالش! کلافه شده بودم! ساعت شده بود 2 و من مث زمانهایی که عصبی می شم خود خوری می کردم! خلاصه کل خانواده عمه مرضی و داش عباس اینها یکی دو روز زودتر از ما رفته بودن و ما گروه آخر بودیم..

بالاخره رسیدیم استقبال گرمی از ما شد و ناهار قیمه خوردیم و کمی استراحت کردیم.. کلا 27 نفر با 8 تا ماشین بودیم! خدارو شکر جای که داشتیم خیلی بزرگ بود!

شب اول (29 اسنفد)کنار آتیش صندلی بازی کردیم و من دوم شدم! سپیده اول شد.. شام هم ماهی خوردیم! عالی بود

روز اول عید: صبح رفتم دوش گرفتم لباس مناسب پوشیدم و سفره هفت سینی که برده بودیم رو علی چید و متفاوت ترین تحویل سال رو تجربه کردم! اولین سال دور از خونه! واسه ناهار کباب خوردیم و شب تشک بازی و شام هم علی املت درست کرد.

روز دوم: صبحونه عدسی و ناهار جوجه خوردیم . خونه رو تحویل دادیم و رفتیم سمت رشت.. شام قضیه رستوران جهانگیر پیش اومد و بعدش پیس خوری البته ما ساندویچ خوری و چای آلبالو

دایی مرتضی یه جایی درست کرد که سه اتاق بود و تمیز بود و جریانات سولو!

روز سوم بعد از خوردن صبحونه ما از جمع جدا شدیم و برگشتیم به سمت همدان و یه راست اومدیم همدان و رفتیم کبابی امیر کباب خوردیم

بقیه هم موندن تا جمعه برگردن!

جالب اینجا بود که از رشت به سمت همدان من چهار فصل رو دیدم!! رشت بارندگی بود، قزوین هوا آفتابی، گردنه آوج برف می اومد و همدان باد بود!



نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد