تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

حرف دل

امروز صب رفتیم هایپرمی و عصری هایپراستار. تو هایپر یهو  اومدم بگم علی، دوس دارم تهران بودم و خریدای خونم رو از هایپر میخریدم! دوس داشتم بگم بابا من دوس دارم تو تهران زندگی کنم! من از اون شهر کوچیک خسته شدم! فقط علی رو بلند گفتم... هِی گفت بگو! گفتم هیچی.. دلم نیومد ناراحتش کنم.. یه آه کشیدم  و ادامه دادیم............

خونواده

دیروز اومدیم تهران! ذوق داشتم شدید.. از زمانهایی بود که خیلی احتیاج به خانواده داشتم.. الان ٢٦ ساعت شده که در کنارشونم اما باز بغض دارم!! یاد جمعه که می افتم که میخوایم بریم غصه میخورم!! 

امروز فهمیدم باز فاطمه با نوری دعواش شده! گفتم طلاق بگیره راحت... اما به حرف آسونه! مرضی از خوندن زبان خسته شده و راضی درگیر عروسی اش! مامان در خدمت خانواده و بابا هم بیکار. بهار خانوم شده و امیری هم بزرگ شده.. 



همینطوری

کار میزغذاخوری رو شروع کردم البته با کمک علیرضا

دلم تنگه اما پول نداریم بریم تهران!

یکشنبه از خستگی مفرط ساعت ٨ شب خوابیدیم!!

دیروز نمایشگاه صنایع دستی رفتیم خیلی لوس بود

بعدش رفتیم مغارامو گرفتم

این روزا

امروز علی گفت که بابات زنگیده و گفته روزنامه های زمون قدیم پیدا کرده

گریه

امروز بغل خانوم ریاحی گریه کردم! دلم واسه مامان تنگیده

مشبک

وقتی بچه ها مشبک کار می کردن و امتحان می دادم کاراشونو دیدم! خیلی راحت بود، تصمیم گرفتم که مشبک هم کار کنم و تا این کلاس گره چین تموم نشده مشبک هم یاد بگیرم! امروز دنبال طرحم شاید یه طاقچه بزنم!! مطمئنم می تونم

سوتی

بعد از کلاس هرکاری کردم ماشین روشن نشد! یه آقایی هم بود و نتونست روشن کنه! قرار شد علی بعد از کار بره ببینه چه بلایی سرش اومده! سوار تاکسی که بودم یهو فهمیدم که سوتی از من بوده! صبح هوا مه آلود بود و چراغ ماشین روشن بود! منم وقتی پارک کردم یادم رفته بود خاموشش کنم! فکر کنم باتری خالی کرده! حالا که علیرضا نیومده خخخخخخخ

لاتاری

امروز با بدبختی تمام لاتاری ثبت نام کردم!! هِی ارور عکس میگرفت!! بالاخره با سمج بازی من هم خودمو ثبت نام کردم هم علی رو. 

نذری

دیگه خبری نیس و علی داره فوتبال میبینه منم گوشی به دست. امروز باهم قهریم! البته نذری همسایه باعث شد چند کلمه با هم حرف بزنیم! 

خدا قبول کنه، داشتیم از گشنگی می مردیم!! چون قهر بودم ناهار نزاشته بودم!! 

اولین مهمون!

عمو جعفر اینا دوشنبه شب بعد از شام اومدن خونمون. یه شکلات خوری سیلیکا واسمون آوردن. دستشون درد نکنه.

اولین فامیل علیرضا که منزل مبارکی میاد خونمون اونم بعد از ٢ سال!!!!!!

اولین فروش

یادم رفت بنویسم که علی اولین فروش اینترنتی عتیقه اش رو انجام داد: 

صبح عاشورا علی اوکد گفت اُپتیموسِ   که تو خوشت نمیاد رو بدم بره؟ گفتم چند گفت٢٠٠ گفتم به کی؟ گفت یه بنده خدایی تو تلگرام خواسته! اولش فک کردم شوخی میکنه اما گفتم بده. خلاصه ظهر عاشورا یارو زنگید که پولو به حسابتون ریختم و جنسو واسم بفرستین!! عجب آدم لارجی بود! قرار شد علی فرداش با سواری بفرسته بره.

مبارکمون باشه. ١٠٠ سود کردیم.

٢٥٠٠

سه شنبه ای که گذشت بابا بهمون ٢٥٠٠ داد. اسمش کادوی ازدواج بود، بماند که قرار بود ٢٦٠٠ بده و ١٠٠ تومنش پَر!! 

با ذوق تموم عصری رفتیم بیرون، یه سر تمام عتیقه فروشی ها رو گشتیم تا یه جنس تاپ پیدا کنیم اما هیچی به دلمون ننشیت. قرار شد پول بگیریم تا دست خالی نباشیم! رفتیم جلو atm و با غرور کارتم رو زدم و منتظر.. یهو پیام اومد کارت شما منقضی شده!!! یه نگا به کارت سامانم انداختم دیدم تا ٩٤/٧ اعتبار داشته!! دست از پا درازتر اومدیم! فک کن ٢٥٠٠ پول تو حسابت باشه و نتونی برداری! نگرانی ام وقتی بیشتر شد که علی گفت بانکت که تو تهرانه! نکنه کارتتو  ندن و بگن باید بری تهران!! خلاصه تا صب نگران خوابیدیم...

چهارشنبه اول وقت با علی رفتیم سامان و کارت جدید گرفتم و وین کارتم گرفتم! یه میلیون نقدی هم گرفتم.. اول رفتیم پست بانک و به روز کردیم حدود ٢٥٠ دادیم. و بعدش رفتیم انصار و صفر کردیم ٦٥٠ اونجا دادیم البته یه میلیون بود و ٤٠٠ موقع افتتاح حساب گرویی نگه داشته بود..راحت شدیم.. !انصار خیلی اذیت میکرد و تا فروردین قسط داشت! به علی گفتم صفر کن تا شرش کم شه.. بعد  علی رفت بانک مسکن و من اومدم خونه مامان ایران، علی که اومد گفت قسطای عقب افتاده بانک مسکن ١٨٠٠ بوده، من یه میلیونشو دادم! بعد با مامان ایران دواره رفتیم انصار که کارای اداریشو تموم کنیم و تموم شد.. علی رفت اداره منم اومدم خونه...

ناهار هم مهمون من رفتیم ساندویچی فردوسی! و دوباره خونه مامان ایران ى ٢٧٠ بدهی خاله رو دادیم  و بعدش عتیقه فروشی.

مامان ایران سه تا ساعت، یه پنکه، یه قندون، یه لاله، یه قفل و چندتا کلید خریدو ما هم یه ساعت که میگفت ٨٠٠ اما ٤٥٠ دادیم و یه سرویس قهوه خوری نوربلین! چون تمتمتم پولمون تموم شده بود ٩٠ بیعانه دادم ى گفتم شنبه میام میبرم! روی پول بیمه بیکاری ام حساب کردم !

شب عکس موجودیمو برای مامان اینا فرستادم! مانده حسابم ٥ هزار تومن!!

٢٥٠٠ نوشت: هَوس عتیقه نزاشت خوشخواب بخریم!