دیروز اومدیم تهران! ذوق داشتم شدید.. از زمانهایی بود که خیلی احتیاج به خانواده داشتم.. الان ٢٦ ساعت شده که در کنارشونم اما باز بغض دارم!! یاد جمعه که می افتم که میخوایم بریم غصه میخورم!!
امروز فهمیدم باز فاطمه با نوری دعواش شده! گفتم طلاق بگیره راحت... اما به حرف آسونه! مرضی از خوندن زبان خسته شده و راضی درگیر عروسی اش! مامان در خدمت خانواده و بابا هم بیکار. بهار خانوم شده و امیری هم بزرگ شده..