تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

اولین

ادم هیچوقت اولین ها رو فراموش نمیکنه، اولین دوست پسر، اولین عشق، اولین سفر، اولین یواشکی، اولین ساز، اولین رستوران و ...

در مورد ماشین هم همینه، عاشق ماشین بودم، اما بابا ماشین نمی داد و بهانه اصلی اش این بود که گواهینامه ندارید! منم منتظر ١٨ سالگی تا گواهینامه بگیرم.. ١٨ سالم شد اما پول نداشتم!! قرون قرون پولامو جمع میکردم  تا یه مبلغی میشد واسه کلاسای رانندگی یه هزینه ناخواسته میاومد و خرج اون میکردم..بالاخره تو سن ٢٤ سالگی تونستم برم کلاسای رانندگی، از مربی هم شانس نیاوردم و چیزی یاد نگرفتم و مربی دوم و .. روز امتحان عملی  قبول نشدم و های های گریه میکردم نه به خاطر اینکه قبول نشدم به خاطر اینکه پول نداشتم دوباره تمرین کنم! یادم نیس چطور پول جور شد اما برای بار دوم امتحان دادم و تو اردیبهشت ٨٤ بالاخره گواهینامه گرفتم.. بابا بهونه دیگه ای نداشت اما ماشین نمیداد.. یه بار میگفت گواهینامه شرط نیس! باید تجربه هم داشته باشی، یه بار میگفت باید چندباری پیش خودم بشینی تا ببینم رانندگی ات چطوره، یه بار  خدایی نکرده به جایی بزنی کی هزینه اشو میده؟؟ یه بار بیمه نداره و  یه بارم که هیچ بهونه ای پیدا نکرد گفت ماشین خودمه   مال خودمه و  دوست ندارم به کسی! بدم..خلاصه هر بهونه ای تو دنیا بود آورد و ماشین هم نداد.. مامان هم پیروِ  بابا که راست میگه اگه به کسی بزنین دیه اشو کی میده؟؟ اگه بهتون بزنن، اگه.. اگه.. و اگه هایی که هیچوقت اتفاق نیوفتاد..  این شد که من تعهد کردم تا زنده ام  هیچوقت ماشین پراید!!! بابا رو نگیرم!  دوست ندارم وارد جزییات بشم که چه روزایی از کنار ماشینی که ماهها توی پارکینگ یا زیر بلوک خاک میخورد و من با چه بدبختی و بی پولی با مینی بوس و اتوبوس با ساعت ها اتلاف وقت از این سر شهر به اون سرِشهر میرفتم و حرص میخوردم و قول و قرارهایی به خودم میدادم که اِل میکنم و بِل! 

گذشت و گذشت تا پارسال یه پراید یشمی خریدیم، با کلی قسط و بدهی که هنوزم بدهکاریم..  آرزو و رویایی که باید ١٠ سال پیش اتفاق می افتاد.. ١٠ سال زمان کمی نبود که حتی دیگه آرزوی ماشین داشته باشم! اونقد این زمان طولانی بود که عقده های ماشین داری هم فروکش کرد.. یعنی دیگه حس و حالی نمونده بود که به قولهایی که به خودم داده بودم عمل کنم، حتی قولی که سوار پراید! بابا نشم!!

سی ام آذر ٩٤ رو هیچوقت فراموش نمیکنم.. راضیه میخواست بره شهرک غرب واسه آرایشگاه عروسی اش و بابا حال نداشت ببره.. گفت سمیه تو ببر.  در عرض  یک دقیقه همه این ١٦ سال جلوم رژه رفت؛ حتی نمیدونستم بگم آره یا نه! اما وقتی ذوق راضیه رو دیدم قبول کردم و برای اولین بار بالا ماشینشو داد، هرچند خیلی دیر اما  این اولین رو هیچوقت فراموش نمیکنم .. 

نظرات 2 + ارسال نظر
علی امین زاده پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 14:05 http://www.pocket-encyclopedia.com

من خیلی از اولین ها رو فراموش کردم. به جای اونها، بهترینها و لذت بخش ترین ها رو یادم مونده.

مهندس دیوانه پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 13:47 http://jenin.blogsky.com

غیر از آخر ماجرا کل‌ش واسه منم اتفاق افتاده. یعنی داره می‌افته. افتادم رو دنده لج که تا عمر دارم پشت ماشین بابام نمی‌شینم! این رو نمی‌دونم ۱۶ سال دیگه همین‌جوری بشه یا نه ولی خب الان داره اتفاق می‌افته نیمه‌ی اول این ماجرا...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد