تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

بحث

داداش عباس اینا خودشونو واسه تولد باران رسونده بودن! بعدها فهمیدم که موتور ماشین سوزونده و بعدترش فهمیدم که ماشین یه هفته خوابیده بوده و با سرعت اومده و توی راه موتور سوزونده!! در هر حال امروز فهمیدم که باز اومدن همدان، چون ماشین همدانه. امروز عصر برای اینکه بریم مغازه زن عمو به مامانش زنگ زدیم که به بهانه مامان ایران بریم مغازه زن عمو. مامان که اومد گفت عباس اینها شام اینجان و سپیده اینها هم هستن! شما هم بیاین! من هیچی نگفتم اما علی راغب بود بره. یه فرصت مناسب به علی گفتم من نمی یام! شوک شد، گفت چرا؟ گفتم آخه دعوت نیستیم! گفت ما کی واسه خونه مامان اینها دعوت بودیم؟؟ گفتم من دوست ندارم برم اما اگه تو دوست داری بری بریم! گفت نه دیگه من به تو احترام میزارم! خلاصه وقتی رسیدیم دم خونه مامان اینها، مامان گفت بیاین، گفتیم نه و اصرای چندانی نکرد و ما هم اومدیم. توی راه علی ناراحت بود، بحث رو پیش کشیدم و نه اون منو توجیه کرد نه من اونو! بی خیال شدیم و سکوت..

شب هم تنهایی سوپ خوردم و بی حرفی رفت خوابید! حتی حالِ علی رو هم ندارم! حال خودمم ندارم! نمی دونم چه مرگمه!! حال هیچکس رو ندارم!

بحت نوشت: راستش بعضی موقع ها اون سمیه بدجنس میره تو جلدم و الکی لج می کنم یا بدجنس می شم یا نمی دونم به قول علی دنبال بهانه می گردم! اما واقعا دوست نداشتم برم خونه مامانش اینها؛ هنوزم چراشو نمی دونم!

توجیه بحث نوشت: گفتم علی اگه می خواستن بگن شام بریم مامانت از غروبی فهمیده که شام مهمون داره، اگه ما به مامان زنگ نمی زدیم که بریم مغازه زن عمو تو می فهمیدی که همه اونجان؟ اینجور موقع ها سپیده مسیج می ده می گه بیاین خونه مامان اینها، الان مسیج داده؟ گفت الکی شلوغ می کنی!


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد