تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

مامان و بابا

تو بلاگفا راحت تر می نوشتم! الان از بس دیر به دیر میام یادم می ره چه اتفاقایی افتاده و حس نوشتن هم می ره..

مامان اینا دوشنبه اومدن همدان، شانسشون برفی بارید که نگو اما آب شد برف! جاده هم خیلی خوب نبود و خلاصه به سلامتی رسیدن

ناهار مرغ گذاشتم و علی هم اداره موند تا 6 عصر، مامان و بابا از خستگی تا 5 خوابیدن! همش نگران این بودم که حوصله اشون سرنره.، علی هم از وقتی اومدحالش بد بود،  به خاطر زیاده روی در مصرف ناهار و پذیرایی مسموم شده بود! بهش می گم کاه مال خودت نیس! کاهدون که مال خودته!! اما این عدم رعایت رژیم خوردنی کار دستش داد دیگه!! دوشنبه اینطور گذشت..

سه شنبه: صبح سه تایی صبحونه خوردیم و به پیشنهاد من رفتیم سمت پیست اسکی که جاده بسته بود و پیاده جاده رو تا یه قسمتی رفتیم بالا، هوا عالی بود و خیلی خوشحال شدم که همچین پیشنهادی دادم. ظهری اومدیم خونه و مرغ دیروز رو داغ کردم و خوردیم و علی که ساعت 4 اومد گفت پاساژ میلاد نور تو همدان افتتاح می شه بریم ببینیم! رفتیم و طبق معمول بابا نیومد و ما کمی گشتیم و رفتیم کبابی امیر، امیر خودش نبود اما مث همیشه کبابه عالی بود و باز همه مون زیاده روی کردیم در خوردن! شب علی و بابا پیاده روی کردن!!

چهارشنبه: صب علی حلیم خرید و آورد و خوردیم و بعدش رفت اداره. من و مامان تا 11 خوابیدیم و بابا هم رفت پیاده روی.. من ناهار قورمه سبزی گذاشتم و علی که اومد خوردیم! مامان و بابا از پیست اسکی تاریکدره خوششون اومده بود و گفتن باز بریم اونجا! و با علی رفتیم و جای همه خالی روی یخ و برف لیز خوردیم و خیلی خوش گذشت اما طبق معمول بابا نیومد! شب که داشتیم برمی گشتیم خونه مواد ساندویچ رو خریدیم و شب علی زحمت بندری رو کشید و خوردیم.

پنجشنبه: صب مامان اینها بعد از خوردن صبحونه رفتن! و باز تنها شدیم.. :(

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد