پنجشنبه اومدیم تهران و امروز علی برگشت..
اولش قرار بود چهارشنبه خودم بیام اما اونقد بهونه گرفتم که علی فهمید دوس ندارم تنهایی برم، از ظهر سه شنبه بغض داشتم نه میتونستم از علی دل بکنم نه دوس داشتم تنهایی برم.. راستش گریه هم کردم اما مثلا نفهمید!! آخرش وقتی گفت واستا پنجشنبه با هم میریم انگار دنیا رو بهم دادن، از بغلش جم نمیخوردم..
امروزم موقع رفتنش بغض کردم! خسته شدم از این یک بام و دو هوا زندگی کردن.. همدان دلم پیش خونوادمه و تهران دلم پیش علی..