تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

تو 37 سالگی می نویسم! بخوانید مرا..

از 29 سالگی نوشتم.. یه وقفه.. باز می نویسم تا آروم شم.. تو آرامش من شریک شید...

گل

پنجشنبه بعد از پیست اسکی رفتیم پیش امیر که بریم پیش این صندلی لهستانی ها، که ببینه میتونه برامون بخره! یارو نبود و برگشتیم مغازه اش و کباب خوردیم و داشتیم می اومدیم گفت بچه ها این دسته گل رو ببرین، دسته گل رو همکاراش آورده بودن. خیلی خوشگل بود از لیلیوم و آنتریوم و اینا بود..

جمعه شب زنِ بهمنی زنگ زد و دعوت کرد واسه جشن تولد بچه جاری اش دعوتم کرد و گفت ناهار خانه معلم بیا. با علی مشورت کردیم که چقد ببرم و چی بدم که یهو دیدم این دسته گله سالمه! گفتم علی کاش این دسته گله سالم بمونه که بتونم ببرم پاشدم جاشو عوض کردم و آب دادم و گفتم اینو می برم حداقل 50 تومن داده یارو..

صبح شنبه یه سر کلاس گریم رفتم و گل هم تو ماشین بود کمی پلاسیده شده بود که به علی زنگدیم گفتم علی بیا ببین اگه خوب نیس پول بدیم. اومد و با قیچی کمی پلاسیده ها رو درست کرد و گفت خوبه برو.. منم رفتم و گل رو دادم به اونها..

بدجنسیم نه؟

بماند موقع برگشت چقد علاف خانم تسلیمان شدم..

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد