پنجشنبه بعد از پیست اسکی رفتیم پیش امیر که بریم پیش این صندلی لهستانی ها، که ببینه میتونه برامون بخره! یارو نبود و برگشتیم مغازه اش و کباب خوردیم و داشتیم می اومدیم گفت بچه ها این دسته گل رو ببرین، دسته گل رو همکاراش آورده بودن. خیلی خوشگل بود از لیلیوم و آنتریوم و اینا بود..
جمعه شب زنِ بهمنی زنگ زد و دعوت کرد واسه جشن تولد بچه جاری اش دعوتم کرد و گفت ناهار خانه معلم بیا. با علی مشورت کردیم که چقد ببرم و چی بدم که یهو دیدم این دسته گله سالمه! گفتم علی کاش این دسته گله سالم بمونه که بتونم ببرم پاشدم جاشو عوض کردم و آب دادم و گفتم اینو می برم حداقل 50 تومن داده یارو..
صبح شنبه یه سر کلاس گریم رفتم و گل هم تو ماشین بود کمی پلاسیده شده بود که به علی زنگدیم گفتم علی بیا ببین اگه خوب نیس پول بدیم. اومد و با قیچی کمی پلاسیده ها رو درست کرد و گفت خوبه برو.. منم رفتم و گل رو دادم به اونها..
بدجنسیم نه؟
بماند موقع برگشت چقد علاف خانم تسلیمان شدم..